پرده سینما

بهاریه نوروز ۱۳۹۸- یه مشت گندم شادونه، یه جیب نخودچی کیشمیش!

محمد جعفری


 

 

 


 

 

 

 

 

۵ سالگی

 

سامسون و دلیلهدورترین عیدی که به یاد دارم متعلق به ۵ سالگی ام است، آن موقع خانه من و پدر و مادرم در خیابان خراسانِ تهران، کوچه یخچال بود. یک خانه قمر خانومی با حیاط بزرگ و چند تا اتاق اجاره ای که یکی از اتاق ها مال ما بود. اسم صاحب خانه مان «احمدآقا آجیلی» بود، اما فرش فروشی داشت. پدرم آشپز دکتر اسماعیل کوشان بود، همان که می گویند خشت اول سینمای ایران را کج گذاشت؛ قبل از آن هم آشپز شاپور غلامرضا برادر شاه بود. بعد از سال تحویل دست ما را می گرفت و می برد مغازه اکبر مشتی در خیابان ری و یک پیاله بستنی خامه ای برای ما می خرید، بعد برای دلخوشی من در مسابقه «ده شاهی به سی شاهی» شرکت می‌کرد تا بعدش به سینما برویم.

بازی «ده شاهی به سی شاهی» اینطور بود که کنار پیاده رو یک صفحه چهار رنگ می گذاشتند تا هر کس که دوست دارد یک سکه ده شاهی روی یکی از رنگ ها بگذارد، بعد فرفره اش را که هر گوشه اش یک رنگی بود روی زمین می چرخاند تا هر رنگی که رو به بالا می ماند برنده باشد. برنده اصلی مسابقه اما چرخاننده ی بازی بود که در هر نوبت ده شاهی بی زبون به جیب می زد.

یادم است آن سال بابام مرا برد به دیدن فیلم سامسون و دلیله در «سینما تمدن» که ورودیه اش  ۵ ریال بود. صحنه ای که سامسون در زندان موهایش بلند می شود و قدرت پهلوانی اش را به دست می‌آورد، هنوز در خاطرم هست که چطور ستون های عمارت را به لرزه در می آورد.

 

۷ سالگی

 

دومین عیدی که به خاطرم می یاد ۷ سالگیم است، که پدرم بعد از طلاق دادن مادرم منو با یک شیشه پر از نوشابه همراه پسر خاله اش فرستاد به روستای آبا و اجدادی اش هرند اصفهان پیش عموها و مادر بزرگم؛ چراکه از آنها بابت ارث و میراث طلبکار بود و من سه سال اول تحصیلی ام را آنجا گذراندم. از تهران تا هرند را پشت باربند یک ماشین باری نشسته بودیم تا جرعه جرعه نوشابه را مزه مزه کنم. رسیده بودیم مقصد. قبل از سال تحویل مرا بردند حمام روستا که آب خزینه اش خیلی داغ بود و من دائم از آنجا فرار می کردم و عمویم مرتب سرم را زیر آب می کرد.

موقع سال تحویل یک رادیو ترانزیستوری دو موج گذاشته بودند سر سفره کنار نان کماج و تخم مرغ های رنگی و سبزه تا از تحویل سال با خبر شوند. یک مشت گندم شادونه و نخودچی کشمش هم می ریختند توی جیب من که می‌شد عیدی آن سالم و بعدش هم می بردنم زیارت امامزاده اسحاق. از همان سال عمویم به من حکم کرد که به سن تکلیف رسیده ام و بر من واجب است که نماز بخوانم و بالا پشت بام اذان بدهم و صبح های جمعه هم در کلاس‌های قرآن شرکت کنم.

 

۱۲ سالگی

 

سومین نوروزی که در خاطر من مانده به ۱۲ سالگی ام برمی‌گردد. من با مادرم در محله ی «اختیاریه» چهارراه «دلبخواه» زندگی می کردیم و من کلاس ششم ابتدایی بودم. بعد از سال تحویل من با هم شاگردی هایم بیژن مهداد و پرویز مهرایی می رفتیم کوچه و با تخم مرغ رنگی های مان بازی می کردیم. بازی این طوری بود که یکی مان تخم مرغ را در دست می گرفتیم و دیگری باید تخم مرغش را بر سر تخم مرغ آن یکی می زد و تخم مرغ هر کس که می شکست با زنده به حساب می آمد و باید آن را به برنده می داد. یک آپارات هم با کارتون مقوایی و لامپ و ذره بین درست کرده بودیم و جلویش یک فریم نگاتیو از فیلم های ویکتور ماتیور، چارلتون هستون یا سوفیا لورن قرار می دادیم و روی دیوار می انداختیم و همراه بچه های محله مان انگار بن هور و ال سید تماشا می کردیم. فریم های فیلم را به صورت جفتی از دستفروش های لاله زار که آنها را در یک آلبوم جمع آوری کرده بودند می خریدیم.سومین نوروزی که در خاطر من مانده به ۱۲ سالگی ام برمی‌گردد. من با مادرم در محله ی «اختیاریه» چهارراه «دلبخواه» زندگی می کردیم و من کلاس ششم ابتدایی بودم. بعد از سال تحویل من با هم شاگردی هایم بیژن مهداد و پرویز مهرایی می رفتیم کوچه و با تخم مرغ رنگی های مان بازی می کردیم. بازی این طوری بود که یکی مان تخم مرغ را در دست می گرفتیم و دیگری باید تخم مرغش را بر سر تخم مرغ آن یکی می زد و تخم مرغ هر کس که می شکست با زنده به حساب می آمد و باید آن را به برنده می داد. یک آپارات هم با کارتون مقوایی و لامپ و ذره بین درست کرده بودیم و جلویش یک فریم نگاتیو از فیلم های ویکتور ماتیور، چارلتون هستون یا سوفیا لورن قرار می دادیم و روی دیوار می انداختیم و همراه بچه های محله مان انگار بن هور و ال سید تماشا می کردیم. فریم های فیلم را به صورت جفتی از دستفروش های لاله زار که آنها را در یک آلبوم جمع آوری کرده بودند می خریدیم.

 

۱۶ سالگی

 

چهارمین خاطره من از نوروز مربوط به ۱۶ سالگی ام است که مجردی در اتاقی در «حشمتیه» زندگی می‌کردم و در ایام تعطیل با کمک بچه محل‌هایم حسن و ابوالقاسم و محمد در خرابه بغل خانه‌مان که یک کوچه بن بست بود نمایش روحوضی را که نوشته بودم برای خلایق اجرا می کردیم.

کارگردانی کار با من بود و با وسایل اولیه‌ای مثل پنبه و چتر و کلاه و عصا و چادر بچه ها را گریم می کردیم و لباس می پوشاندیم تا روی صحنه بروند. ملافه ای را با سوزن قفلی به یک طناب می بستیم و با کنار زدن آن نمایش شروع می شد و همسایه ها می آمدند توی کوچه بن بست و ایستاده نمایش کمدی ما را تماشا می کردند.

 

۲۰ سالگی

 

 خاطره انگیزترین نوروز من اما مربوط به سال ۱۳۵۳ است که من به عنوان سپاهی دانش در روستای «بنیاد کندی» چاراویماق هشترود آذربایجان معلم بودم و در آستانه عید شب ها با چراغ زنبوری همراه شاگردان اکابر می رفتیم برای چیدن «نوروز گلی» که آخر های اسفند سبز می شد. در ایام نوروز هم شاگردانم هر کدام با یک بادیه شیر گاو میش، چند تخم مرغ رنگ کرده یا نقاشی هایی از زندگی روزمره شان به من عیدی می دادند و آخر سر هم این سرود کتابشان را دسته جمعی برای من اجرا می‌کردندخاطره انگیزترین نوروز من اما مربوط به سال ۱۳۵۳ است که من به عنوان سپاهی دانش در روستای «بنیاد کندی» چاراویماق هشترود آذربایجان معلم بودم و در آستانه عید شب ها با چراغ زنبوری همراه شاگردان اکابر می رفتیم برای چیدن «نوروز گلی» که آخر های اسفند سبز می شد. در ایام نوروز هم شاگردانم هر کدام با یک بادیه شیر گاو میش، چند تخم مرغ رنگ کرده یا نقاشی هایی از زندگی روزمره شان به من عیدی می دادند و آخر سر هم این سرود کتابشان را دسته جمعی برای من اجرا می‌کردند:

شد شب عید

سال جدید

جوانه زد

درخت بید

حالا باید

دوید دوید

بالا پرید

پایین برید

خانه تکاند

جارو کشید

گردگیری کرد

اطاق را چید

شیرینی و

آجیل خرید

رخت پاک و

تمیز پوشید

رفت این را دید

رفت آن را دید

گفت و شنید

 

محمد جعفری

 

نوروز ۱۳۹۸

 

 

در همین رابطه بهاریه های نویسندگاه سایت پرده سینما را در نوروز ۱۳۹۸ بخوانید

 

 

 یه مشت گندم شادونه، یه جیب نخودچی کیشمیش!- محمد جعفری

از رنجی که بردم- یوسف بیجاری

گام معلق بر پل معلق- سعید توجهی

بهارهای آن سال ها و نبرد خیر و شر- محمود توسلیان

اندک اندک جمع مستان می رسند- نغمه رضایی

حال مظلومان عشق- جواد طوسی

باید قشنگ بشوم!- فهیمه غنی نژاد

مثل آدری هپبورن، همیشه اردیبهشتی- امید فاضلی

آرایشگاه سازمانی- غلامعباس فاضلی

من، کارت جشنواره، آدم اشتباهی، کلمبو و رشت!- کاوه قادری

 کسی متولد می شود- آذر مهرابی


 تاريخ ارسال: 1398/1/10
کلید واژه‌ها:

نظرات خوانندگان
>>>غفور:

با سلام من هم سرباز معلم سال 1375 در روستای قزل قلعه کورانلو چاراویماق بودم جالبه ظاهر و پوشش و ..بچه های سال 1353 شما عینا مانند دانش آموزان سال 1375 من می باشد

1+0-

شنبه 7 دي 1398




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.