پرده سینما

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- من و آنا کریستی در خیابان وزرا؛ خاطرات پراکنده یک کتاب­ باز

غلامعباس فاضلی


 

 



 

 

 

برای فرهاد ریحانی­ نژاد و سخاوت و مهر بی­ بدیلی که در وجودش هست

 

 

تابستان آن سال، و ماه­های قبل اش و بعد و بعدتر، من عادت داشتم حتماً اول صبح دوش بگیرم. در واقع «عادت» نبود، یک جور «اصرار» بود؛ و اگر بخواهم دقیق­ تر توضیح بدهم در واقع یک «وسواس» بود. در همه عمرم به خاطر خاستگاه جنوبی ­ام عادت داشته ام دست­کم روزی یک بار حمام کنم، این عدد در در روزهای گرم تابستان به سه مرتبه در شبانه روز هم می رسد، اما آن سال، و سال­های قبل از آن سال، و حتی سالیانی پس از آن سال، حتماً باید اول صبح، قبل از رفتن سر کارم دوش می گرفتم.

دوران خوشی از زندگی­ ام بود. دوره ای که از عرش به فرش افتادن­ ام به پایان رسیده بود و داشتم از جا بلند می ­شدم که خودم را از نو پیدا کنم. تنها زندگی می ­کردم و برای اولین و آخرین بار در عمرم شغل ­ام طوری بود که باید شش روز در هفته از ۹ صبح تا ۴ بعداز ظهر سر کارم می­ بودم. روز ششم البته فراغت بیشتری داشتم.

برنامه ­ام فشرده بود. به خصوص صبح ها. باید وقت­ ام را با دقت تنظیم می­ کردم. مجموعه قطعات موسیقی که پشت هم مرتب کرده بودم، برنامه صبحگاهی­ ام را برایم هماهنگ می­ کردند. هر روز صبح را با شنیدن قطعه «رقص گلها» از «باله فندق شکن» چایکوفسکی آغاز می­ کردم، وقتی این قطعه تمام می­ شد، و قطعه معروف انیو موریکونه برای فیلم ایتالیایی دایره عشق پخش می شد می فهمیدم وقت دوش گرفتن است، فقط ۴.۵۵ ثانیه دقیقه وقت داشتم، چون طول این قطعه همین اندازه بود، دو قطعه بعدی موسیقی های ملایم و عمیقی از آلفرد نیومن بودند به نام «سفرهای لاری به شرق» و «پسزمینه کوهستان» از فیلم لبه تیغ. که بهم یادآوری می­ کردند الان وقت آماده کردن صبحانه است. وقتی قطعه «آلفرد هیچکاک تقدیم می­ کند» که نشان مجموعه تلویزیونی او بود پخش می­ شد صبحانه­ ام را آماده کرده بودم. دو قطعه خیلی نایاب از دیمیتری تیومکین داشتم که دو «سوئیت» بودند از فیلمهای بیگانگان در قطار و م را به نشانه مرگ بگیر. آنها موسیقی صبحانه ­ام بودند. وقتی موسیقی عنوانبندی فیلم نشانی از شر اورسن ولز، ساخته هنری منچینی پخش می­ شد میز صبحانه را برچیده و ظرفها را شسته بودم. یک جورهایی نظم­ ام شبیه سوزان ساراندون در فیلم تلما و لوئیز بود! حتی یک فنجان نشسته توی ظرفشویی وجود نداشت. قطعه آخر که مرا آماده رفتن سر کار می کرد یک قطعه بسیار نایاب از موسیقی «راک ایتالیایی» بود به نام «خواهرزاده ی کریستین».

در طول روز گاهی ترانه «من دیگه بچه نمی ­شم» نادر گلچین را گوش می­ کردم و گاه ترانه «آه» عباس مهرپویا و بی­ اختیار یاد «او»* می­ افتادم و از خودم می­ پرسیدم حالا کجای این دنیاست و چه می­ کند؟

بیشتر وقت­ ها سر شب به خانه برمی­ گشتم، نه عصرگاه. از سر کار می­ رفتم خیابان «کار و تجارت». عاشق این خیابان بودم و هنوز هم هستم. پرسه زدن در پاساژها و مغازه ­های آن خیابان خستگی را از تن­ ام درمی­ آورد. خیابان کوچکی بود با جادوهای بزرگ. در قدم به قدم آنجا زندگی موج می­ زد. بعد چندین کیلومتر آنسوتر سر از خیابان انقلاب درمی­ آوردم. کتابفروشی­ ها را می ­دیدم. و بالاخره می­ رسیدم ضلع غربی میدان انقلاب که محل فروش کتاب­ های عتیقه بود. پس از مدتها تنگدستی رفته رفته بضاعت خریدن کتاب­های کلکسیونی را پیدا می ­کردم.

بعضی روزها برنامه عصرگاه ­ام پس از پرسه­ زنی در خیابان «کار و تجارت» به خیابان «وزرا» منتهی می شد. خیابان سحرآمیز دیگری که سال­های سال با آن زندگی کرده بودم.

تقریباً هر شب وقتی به خانه می ­رسیدم ترانه­ ای از نلسون پیگفورد به نام «حالا با من بیا» را گوش می کردم. ترانه را بیل کانتی نابغه تنظیم کرده بود. این ترانه و ترانه «حالا پرواز می کنم» که او برای فیلم راکی خوانده را بسیار دوست داشتم. شام را در رستوران همیشگی می­ خوردم و بعد زمان کتاب خواندن بود. معمولاً همراه کتاب خواندن آلبوم همه چیز درباره ایو آلفرد نیومن توی خانه پخش می شد. لابلای آن قهوه شبانگاهی بسیار لذتبخش بود.

همه چیز به روال بود. نه ایمیلی باز می کردم، نه در «اینستاگرام» و «تلگرام» و «فیس بوک» و جاهای مشابه بودم. اصلاً گوشی موبایل ­ام اندروید نبود. دوست نداشتم در دسترس باشم. به کمتر چیزی در دنیا اهمیت می­ دادم.

گاه خیال «او» مثل شبحی سویم هجوم می­ آورد و لحظه­ ای فکرم را به خودش مشغول می ­کرد. اما کافی بود فیلم سگ آندلسی لوییس بونوئل را ببینم تا همه چیز را فراموش کنم. گاهی اگر احیاناً اوضاع روحی­ ام به هم می ­ریخت از سه فیلم آخر لوییس بونوئل یکی را انتخاب می ­کردم و می­دیدم. حال ­ام خوب می­ شد. گاهی عقب­ تر می­ رفتم و از شش فیلم آخر بونوئل فیلم ششم یا چهارم را برمی ­گزیدم. همه چیز حل می­ شد.

تا اینکه در آن روز استثنایی من فرصت نکردم بنا به عادت همیشگی­ ام صبح دوش بگیرم. به نظرم دیر کرده بودم و عجله داشتم. آن روز تابستانی، تنها روزی بود که اول صبح حمام نرفتم و همان روز یکی از بهترین و استثنایی­ ترین اتفاقات زندگی من رقم خورد. آن روز به طرز حیرت ­آوری من در خیابان وزرا «او» را دیدم.


■■■■■

 

 

 دیوار فروغ فرخزاد. چاپ اول.  ناشر انتشارات امیرکبیرمرداد 1335، قطع خشتی، 188 صفحه، طرح روی جلد و تصاوبر متن از محمد بهرامیباور فراگیری میان مردم دنیا وجود دارد مبنی بر اینکه «هر کتاب خوبی را باید خواند» اما برای من و احتمالاً خیل عمده ­ای از عاشقان کتاب، این معنا جاهایی کاملاً وارونه می­ شود! چون اتفاقاً «هیچ کتاب خیلی خوبی را نباید خواند!» بله! نسخه ­های بی­ همتا، ارزشمندتر از آن هستند که دست گرفته و خوانده شوند! این نسخه ­ها را به محض تهیه کردن باید در سلفون پیچید، در گوشه­ ای امن از گزند رطوبت، هوا، نور، و به خصوص دستهای آدمیان حفظ کرد و فقط به آنها با شیفتگی خیره شد! گاهی در یک خلوت منحصر به فرد، می­ شود آنها را از سلفون خارج کرد، با احتیاط تورقی کرد، ورق­ هایشان را بویید، دستی بر جلد یا صفحات کشید، و بعد به آرامش به همان سلفون امن برگرداند.

من هرگز حاضر نیستم برای خواندن یا بازخوانی یک کتاب سراغ نسخه ­های مجموعه شخصی­ ام بروم! مگر در مواردی بسیار بسیار نادر. اعتقاد دارم نسخه­ های مخصوص مطالعه را یا باید کتابخانه­ ها امانت گرفت، با چاپ­ های جدیدتر را از کتابفروشی خرید.

حتی در مورد کتاب­های جدیدتر که روانه نشر می­ شوند، سال­هاست درگیر آدابی بسیار شخصی و دست و پاگیر هستم که شاید اینجا بتوانم به برخی از آنها اشاره کنم:

 

 

 

  

۱. از میان صدها کتابفروشی تهران، فقط دو-سه کتابفروشی هستند که من می ­توانم از آنها خرید کنم! چون مثل مردم معمولی و سلیم هرگز نمی­ توانم و نتوانسته ­ام وارد یک کتابفروشی شوم و نسخه ­ای از کتاب مورد علاقه ­ام را از قفسه کتابفروشی بردارم! کتابفروش حتماً باید حوصله این را داشته باشد که برود و کتاب مورد نظر مرا از میان موجودی­ های اصلی­ اش که داخل قفسه نگذاشته بیاورد و بهم بدهد. او حتماً باید یک نسخه دست نخورده و دیده نشده از آن را برایم می ­آورده!

 

در حالتی دیگر اگر کتابفروش چند نسخه از یک کتاب را به صورت افقی روی هم چیده باشد، می­ توانم یکی از نسخه ­های زیرین را به عنوان نسخه مورد علاقه­ ام برگزینم، اما کتاب­ هایی که به صورت عمودی در کتابفروشی­ ها کنار هم گذاشته می­ شوند مورد علاقه من نیستند!

 

۲. در تمام عمرم هرگز به کسی کتاب امانت نداده ­ام! اصلاً! این پرهیزکاری ربطی به امانتداری یا عدم امانتداری طرف مقابل ندارد، اعتقاد دارم کتاب یک چیز کاملاً شخصی است و صرفاً باید در اختیار صاحب­ اش باشد!

 

۳. من هیچ کتابی را بیش از ۳۰ درجه باز نکرده ام! وسواس منحصر به فردی دارم که شیرازه کتاب باز نشود، عطف آن کوچکترین آسیبی نبیند، و میان جلد کتاب و ورق اول فاصله نیافتد! همچنین قید زیادی دارم که در مدت زمان چندین یا چند ساعت خواندن یک کتاب، انگشت­ هایم عرق نکند و دسته ورق­ های کتاب (مقابل عطف) چرک و تیره نشوند. بنابراین در طول سالیان طولانی صاحب مهارتی منحصر به فرد شده­ ام که بی آنکه ردی از خودم به جا بگذارم کتابی را بخوانم!

۴. برخلاف بیشتر کتابخوان­ ها، هرگز علاقمند نبوده ­ام کتاب­هایم را در کتابخانه در معرض نمایش با دسترس دیگران قرار دهم، البته همیشه در خانه کتابخانه­ ای برای رجوع به کتاب­های مختلف وجود داشته، اما کتاب­های اصلی، هرگز برای دیگران قابل رویت نبوده ­اند. آنها در جاهای مختلفی بسته­ بندی و مخفی شده­ اند!

۵. در مواردی خاص وقتی بدانم یک کتاب بسیار مورد مراجعه من قرار خواهد گرفت، از آن دو نسخه می­ خرم، یکی برای خواندن مکرر، و دیگری برای نگهداری!

 

  

 

■■■■■

در ضلع شرقی خیابان وزرا یک دکه روزنامه فروشی بود که معمولاً کتاب دست ­دوم هم می­ فروخت. سال­ ها قبل در یک روز مبارک، به طور شگفت­ آوری نسخه ­ای از چاپ اول ناطور دشت سالینجر را روی آن دکه دیدم و به قیمت خیلی مناسبی خریدم. ترجمه احمد کریمی بود در قطع رقعی با جلد شومیز. نسخه ­ای آکبند و ورق نخورده بود که یافتن و خریدن آن برای من یک موهبت الهی بود. شاید از همین رو همیشه فکر می ­کردم در خیابان وزرا یک معجزه انتظار مرا می­ کشد. آن روز هم برای رفع خستگی کار روزانه، یا شاید در انتظار معجزه ­ای موهوم در خیابان وزرا قدم می ­زدم. یادم هست آن روز به طور استثنایی اول صبح دوش نگرفته بودم! و همین خرافه باعث شد در سال­های بعد، وقتی «او» را از دست داده بودم، با خودم فکر کنم اگر امروز هم اول وقت دوش نگیرم خوشبختی سراغ ­ام می­ آید! ولی افسوس! اینطور نشد! «او» در آن روز تابستانی مثل شبحی از دل تیره­ روزی­ های من سربرآورد، مرا به خوشبختی رسانید و بعد ناپدید شد. اما نه پری وار...

در آن عصر تابستانی آن معجزه رخ داد. میان کتاب­های قدیمی آن دکه، نسخه­ ای از آنا کریستی یوجین اونیل بود. با اشتیاق کتاب را خریدم و حواس ­ام بود صاحب چه گنجی می­ شوم. نسخه جلد شومیز کتاب بود؛ به ترجمه صفدر تقی­ زاده و محمدعلی صفریان که دو نفر از زبده ­ترین مترجمان تاریخ ایران­ اند. آنا کریستی فقط یک بار چاپ شده است. سرخوش بودم از این خوشبختی و داشتم از قلب خیابان وزرا به سوی سعادت راه می­ گرفتم که صدایی مرا به خود آورد. زنی خطاب­ ام می­ کرد. وقتی برگشتم در جا خشک ­ام زد! «او» بود! خودِ خودش بود. مثل آن دیدارِ نخستین که مثل یک پری در حوالی خیابان تخت جمشید پدیدار شد، امروز از پس گذشت هشت سال از خیابان وزرا سر برآورده بود. میان دیدار اول و امروز، چندین و چند بار دیده بودم­ اش، اما همیشه رسمی و گاهی کمی خودمانی­ تر در جمع دوستان. اما امروز «او» صدایم کرده بود. و نگاه و آهنگ صدایش با همیشه فرق داشت. حالا وقتی به گذشته نگاه می­ کنم آنچه بیشتر متحیّرم می­ کند این است که «او» درست همزمان با آنا کریستی یوجین اونیل در برابرم ظاهر شد. این تحیّر از آنجا راه می­ گیرد که منزلت «او» در جماعت روشنفکران ایرانی مثل مقام «اونا اونیل» دختر یوجین اونیل در عصر خودش در ایالات متحده بود، که ستاره و دردانه ­ای شناخته می­ شد میان جماعت ادیب و هنرمند آنجا. نه تنها به این جهت که پدر «او» در جامعه ادبی ایران منزلتی داشت همسنگ یوجین اونیل کبیر، بلکه از این رو که چه بسا «او» اینجا تابناک­تر و پرآوازه ­تر از «اونا» در آنجا دانسته می­ شد. و این چه چیزی بود جز جادوی خیابان وزرا!

«او» تازه از سفری دور و دراز بازگشته بود به وطن، و در خیابان وزرا به خانه پدری مأوا گرفته بود. پدر کوچ کرده و «او» آمده بود تا به خیال من پس از آنهمه سیاحت دور دنیا، در آن عمارت خوش ­نقشه، در یکی از فرعی­ های خیابان وزرا آرام و قرار بگیرد و بماند. آن سال­ها می­ شنیدم که «او» مدام از این سوی جهان به سوی دیگر می­ رود تا شاید مثل آنکه من می­ خواستم مثل ­اش بشوم و نشدم، مانند «لاریِ» رمان لبه تیغ سامرست موام، معنایی برای زندگی ­اش پیدا کند. در آن دوران چند ماه، یا شاید سالی یک بار، نام «او» با نام یک کشور دهان به دهان می ­گشت. از فرانسه گرفته تا سوریه، از نپال گرفته تا ینگه دنیا، از آرژانتین گرفته تا عراق.

زندگی من پُر بود از عشق­ های مکتوم و رازهای مکنون، که بی ابراز به معشوق در قلب من جاخوش کرده بودند و «او» یکی از همان عشق­ ها بود، که بی­ صدا اما پرفروغ در قلب من مأوا داشت. در آن بعداز ظهر تابستانی تاب نیاوردم و بهش گفتم از همان نگاه اول در آن سالِ دور، عاشق­ اش شده بودم و تمام این سال­ها دوست ­اش می­ داشتم و «او» فقط یک جمله گفت: «ای وایِ من!»

 

■■■■■

 

بیشتر وقت­ها مفهوم «کتابخوان» با «کتاب­ باز» اشتباه گرفته می­ شود. خیلی «کتابخوان»ها تصور می ­کنند «کتاب ­باز» هستند. گاه سهواً و گاهی اگر منفعت یا شهرت ایجاب کند خودشان را این طور در افواه جا می ­زنند. این اشتباه در مورد «کتاب­ باز»ها هم وجود دارد و خیلی از آنها خودشان را ندانسته یا به اقتضا «کتابخوان» معرفی می­ کنند . گرچه این دو عبارت در موارد زیادی وجوه و قلمرو مشترکی دارند، و اگرچه از سوی دیگر هر «کتابخوانی» یک جور «کتاب­ باز» هم هست و برعکس، و با وجود اینکه دنیای «کتاب­ باز»ی از «کتابخوانی» سرچشمه گرفته و جهان «کتابخوانی» به هرحال به «کتاب­ باز»ی ختم می­ شود، اما امروز این دو مقوله، دو راه کاملاً جدا از هم محسوب می ­شوند. با این همه چه بسیار پیش می­ آید یک «کتابخوان» حرفه­ ای، در عین حال یک «کتاب­ باز» درجه اول هم باشد!

برای من دنیای کتابخوانی از کتابخانه کوچک پدرم شروع شد. نخستین بار پیش از آنکه مدرسه بروم، دانسته­ های ناتمامی که از الفبای فارسی با گذراندن دوره «آمادگی» مدرسه داشتم مرا به سوی کتاب­های جیبی پدرم سوق داد. کتاب اول از پرویز قاضی سعید بود و شبهای پرماجرا نام داشت. یادم هست نام شخصیت اصلی کتاب «ریچارد» بود. هرگز نتوانستم آن کتاب را بخوانم چون هنوز خواندن و نوشتن را به طور کامل نیاموخته بودم. جلد کتاب به مرور در اثر تورق­ های من پاره شد و رفته رفته خود کتاب هم به همین سرنوشت دچار گردید! در سال­های بعد وقتی یک کتابخوان حرفه­ ای شدم باز سروقت گنجینه کتاب­ های پدرم رفتم و آنجا بود که تورق و خواندن توپهای ناوارون الیستر مک لین، شیطان درمی زند ارونقی کرمانی، دفترچه جنایت جیمس هادلی چیس، به سوی سیمرغ عطار، نهج البلاغه امیرالمؤمنین، دیوان باباطاهر همدانی و دهها کتاب دیگر مرا مفتون خود کردند.

دوره بسیار تأثیرگذار کودکی و نوجوانی با خواندن هفتگی و منظم مجله کیهان بچه­ ها که به پیشنهاد و استمرار مرحوم پدرم سال­های دبستان مرا در بر گرفت و بعد مجله اطلاعات دختران و پسران هم به آن اضافه شد، سپری گردید. این دوره همزمان بود با خواندن مجموعه درخشان و تحسین­ برانگیز «کتاب­های طلایی» انتشارات امیرکبیر که به لطف مادرم انجام شد.

اما آن جادوی مفتون کننده در دوره دبیرستان شکل گرفت. من دانش ­آموز قدیمی ­ترین و بزرگ ترین دبیرستان اهواز بودم. دبیرستانی بسیار بزرگ که کتابخانه­ ای کوچک اما به غایت غنی داشت. کتابخانه از حیاط دبیرستان، که درخت­های «کُنار» سایه ­سار آن بودند، از راهرویی باریک و طویل راه می­ گرفت و در انتهای راهرو کتابداری سالمند، کم حرف و بلندبالا را بر مسند کتابداری­ اش نشانده بود. آن مرد که با آن کت و شلوار قهوه­ ای که کمی به تن­ اش تنگ می­ نمود، مثل درختی کهنسال و خشکیده گویی در کتابخانه کاشته شده بود و در تصورات ما به نظر می ­رسید از ازل جزو معماری آن کتابخانه بوده است، «آقای شعیبی» نام داشت و سرفه­ های عمیق و ممتدش که از اعماق جان­ اش راه گرفته بودند، هنوز در گوش من طنین دارد.

کتابخانه گنجینه ­ای کم نظیر بود. کتاب­هایش تا زنده ­ام در خاطرم می­ مانند. موبی دیک هرمان ملویل، ترجمه پرویز داریوش، چاپ اول با جلد سلفون، سرخ و سیاه استاندال، ترجمه عبدالله توکل، چاپ انتشارات نیل با جلد سلفون، مادر پرل باک چاپ شرکت سهامی کتاب­های جیبی، دائره ­المعارف دانش بشر انتشارات امیرکبیر، و...

از آنجا پایم به کتابخانه شهر باز شد. کنت مونت کریستو الکساندر دوما به ترجمه ذبیح الله منصوری در سه جلد، رنگ و بویی فراموش نشدنی به نخستین تابستانی داد که در آن به سن تکلیف روزه گرفتن رسیده بودم.

 

■■■■■

 

هر دو داشیل همت را غولی تلقی می­ کردیم و ریموند چندلر را بادکنکی توخالی. سروانتس را می ­ستودیم و جایگاه­ اش در تاریخ ادبیات را بسیار والاتر از آنچه عموم می­ پنداشتند ارزیابی می­ کردیم. تی. اس. الیوت شاعر مورد علاقه ما بود؛ درباره بهترین برگردان فارسی از سرزمین بیحاصل اتفاق نظر داشتیم. هر دو اعتقاد داشتیم ترجمه­ های نجف دریابندری کم­ قدرتر از آن چیزی هستند که عموم تصور می­ کنند. من ترجمه بهزاد برکت از بیلی بتگیت را، با ترجمه دریابندری از همان کتاب مقایسه می­ کردم و نتیجه می­ گرفتم ترجمه دریابندری به گَرد آن هم نمی­ رسید. ترجمه­ های محمدعلی صفریان و صفدر تقی ­زاده، از یوجین اونیل و جان استین بک (آنا کریستی، سفر دور و دراز به وطن، تورتیلافلت) را بهترین برگردان­ های فارسی از این نویسندگان به زبان فارسی می­ دانستیم. جایگاه صادق چوبک در ادبیات ایران از نظر هر دو ما تکرارنشدنی بود. به نظر هر دو ما بیشتر نویسندگانی که پس از چوبک با لهجه­ های بومی داستان و رمان نوشتند، در وهله اول رنگ و لعابی سطحی به آثارشان بخشیدند، و زبانی جعلی اختراع کردند، اما چوبک با گویش محلی آثارش، به زبان فارسی غنا بخشید. داستان کوتاه «شبی که دریا طوفانی شد» او را با هم می­ خواندیم و تحسین می­ کردیم. موسیقی آلفرد نیومن  از نظر هر دوی ما را سرآمد همه آهنگسازان فیلم بود. مشفق همدانی را ستایش می­ کردیم و بر این باور بودیم خیلی از آنهایی که ترجمه­ های او را در سال­های بعد از نو به فارسی برگرداندند کاری بیهوده انجام دادند. بی ­پروا، اما با دلائلی متقن، خیلی از نویسندگان و مترجمان عصرمان را که موفق شده بودند در افکار عمومی صاحب منزلتی شوند را «شیاد» می­ نامیدیم. سورئالیست­ ها را دوست داشتیم و دادائیست­ ها را هم. سیلویا پلاتِ رمان­ نویس را، از سیلویا پلاتِ شاعر بیشتر دوست داشتیم. والت ویتمن را «شاعری باشکوهی وصف­ ناپذیر» توصیف می­ کردیم. ویلیام شکسپیر را دوست نداشتیم. به نظر من شکسپیر در وهله اول «صرفاً یک نمایشنامه­ نویس باهوش و خوش ­شانس» بود اما «او» با صراحت تمام «یک جاعل و متقلب فرصت­ طلب» لقب­ اش می­ داد. ابراهیم گلستان نویسنده محبوب هر دو ما بود و اهمیتی نمی­ دادیم که او احتمالاً رمان خیلی پرسروصدا و مطوّلی مثل کلیدر ننوشته! از جلال آل احمد خوشمان نمی­ آمد و صرفاً نفرین زمین او را آن هم به واسطه نقاشی­ های هانیبال الخاص در چاپ اول قابل اعتنا می ­دانستیم. رضا براهنی برای هر دوی ما نویسنده ­ای بزرگ و تنها نویسنده «چپگرا»ی دوست داشتنی بود. لیلیان هلمن را صرفاً یک «کُندذهنِ سمج» می ­پنداشتیم. عاشق حافظ بودیم و از احمد شاملو گریزان. به مهدی اخوان ثالث لقب «بزرگترین شاعر معاصر ایرانی» داده بودیم و سهراب سپهری، فروغ فرخزاد، و دیگران را در برابر او بسیار کوچک قلمداد می­ کردیم. اسماعیل فصیح را بسیار دوست داشتیم، و علیمحمد افغانی را با شوهر آهوخانم و شادکامان دره قره سو به لقب «شهریار رمان­ نویسان ایرانی» مفتخر کرده بودیم. تلقی ما از رمان چراغها را من خاموش می ­کنم زویا پبرزاد «یک اثر سرشار از نبوغ و احساس استثنایی» بود گوستاو مالر را با لذت گوش می ­کردیم و «سمفونی ناتمام» شوبرت را بیشتر از دیگر آثارش تحسین. برای صادق هدایت احترام قائل بودیم و جایگاه او را به عنوان «تأثیرگذارترین نویسنده ایران» انکارنشدنی می­ دانستیم، اما به نظر هر دو ما اقبال او بزرگتر از هنر نویسندگی ­اش بود. از هرمان هسه خوشمان نمی ­آمد، عاشق همینگوی بودیم. داستان­ های کوتاه ویلیام فاکنر را قابل اعتناتر از آثار بلند او ارزیابی می­ کردیم. هر دو مسحور خیزاب های ویرجینیا وولف بودیم. عاشق لوئیس بونوئل و بیزار از اینگمار برگمن. مایاکوفسکی، لرمانتوف، و پوشکین را بسیار دوست داشتیم، داستایفسکی را در معبد پانتئون جا می ­دادیم. شولوخوف را ستایش و پاسترناک را نکوهش می­ کردیم. از گورکی بیزار بودیم. موبی دیک هرمان ملویل را «نبوغ­ آسا، بی ­بدیل و جاودانه» توصیف می ­کردیم و جزیره گنج رابرت لوئی استیونسون را همیشه خواندنی. به فرانتس کافکا همانقدر عشق می­ ورزیدیم که به تنسی ویلیامز. و اینها باعث نمی­ شد اسمال در نیویورک حسین مدنی، امشب اشکی می­ ریزد کوروس بابایی، و روزهای سخت بارانی ر. اعتمادی را از نظر دور بداریم. دو نویسنده­ را هم من و هم «او» بیش از همه ستایش ­ می­ کردیم: خورخه لوئیس بورخس و اسکات فیزجرالد. جایگاه این دو برای ما با همه نویسندگان دیگر تفاوت داشت. و مفتون فارسی باشکوهی بودیم که کریم امامی و احمدمیرعلائی در ترجمه آثار این نویسندگان به کار بسته بودند.

 

 همه این بریدن­ ها و دوختن­ های سبکسرانه فقط گوشه ­ای بود از ماجراجویی­ های ادبی من و «او» در خیابان وزرا.

زیاد طول نکشید تا «او» به من بگوید دوست­ ام دارد. خیلی زود، مثل آنکه او هم عشقی عظیم را سال­ها در دل نهفته باشد چنان از دوست داشتن و ماندن حرف می­ زد که در مخیّله ­ام نمی­ گنجید. پیاپی از من گلایه می­ کرد که چرا همان سال نخستین به او ابراز عشق نکرده بودم تا از از این سرگردانی ازلی رهایش کنم. آن سال پرباران­ ترین پاییزی بود که من در تهران به یاد دارم. گویی طبیعت هم دست یاری به عشق ما داده بود. «او» کتاب­ باز نبود، اما کتابخانه بزرگ خانه­­ پدری­ اش با آن کتاب­های نایاب، خلعتی بود که تقدیر به قامت بلند و رعنایش پوشانده بود: دوره کامل «پوست ماری» انتشارات نیل، مجموعه کامل نمایشنامه ­ها و رمان­ های «بنگاه ترجمه و نشر کتاب»، دوره کامل کتاب ­های «زمان»، مجموعه کامل کتاب­ های «کارگاه نمایش»، دوره کامل سلفون های جلد سیاه امیرکبیر، دوره کامل سلفون صادق هدایت، و...

خیلی وقت­ها وقتی می­ دیدم کتابی در دوره کتاب­های او جایش خالی است برایش می­ بردم تا مجموعه ­اش کامل شود. (مثل شب هول از مجموعه «زمان» و سزار بیروتو از مجموعه «بنگاه ترجمه و نشر کتاب»). مجموعه­ هایش را داخل سلفون بسته ­بندی می ­کردم تا از گزند هر چیزی حتی دست­ های خودش مصون بمانند! و همین­ ها بود شاید، که آن تقدیر آمیخته با شوربختی را برای این داستان بدفرجام رقم زد.

 

■■■■■

 

با خریدن  نسخه­ ای از یک کتاب نایاب، فقط بخشی از عطش ­ام درخصوص محقق شدن یک آرزوی قدیمی، یا دست پیدا کردن به یک شئ عتیقه، فرونشانده می­ شود؛ چون معمولاً انگیزه­ های زیادی برای خریدن نسخه­ های بعدی وجود دارد دارد! انگیزه هایی مثل خریدن نسخه جلد سلفون، خریدن نسخه جلد شومیز روکشدار، خریدن نسخه چاپ اول، خریدن نسخه جیبی، خریدن نسخه فلان و خریدن نسخه بهمان! از همین رو بود که خریدن نسخه «لوکس جلد گالینگور روکشدار» وداع با اسلحه ارنست همینگوی، (که گرانترین و نایاب ترین چاپ این کتاب است)، با وجود داشتن نسخه جیبی با جلد براق، نسخه رقعی و نایاب انتشارات «پیام» و... هنوز موجبات راحتی خیال مرا فراهم نیاورده! چون دنبال نسخه رقعی چاپ اول کتاب هستم! و به همین دلیل بود که داشتن نسخه چاپ اول خاموشی دریا ورکور، مانع خریدن نسخه چاپ چهارم آن نشد؛ چون چاپ چهارم روی جلد سلفون با طرح خوش­رنگی که کاملاً متفاوت با چاپ­ های قبل بود منتشر شده است.

گاهی نسخه ­های تمیزتر باعث خریدن­ های مکرر از یک کتاب می­ شوند؛ چون همیشه یک نسخه تمیزتر، یک نسخه «آکبند ورق نخورده» وجود دارد که سر راه آدم سبز می­ شود و اشتیاقی دیگر را برای خریدن زنده می­ کند. گاهی وقت­ها حتی با داشتن نسخه ­ای تمیزتر، با دیدن نسخه­ تمیز یا نایاب دیگری برای خرید اقدام می­ کنم، چون حیف ­ام می ­آید آن نسخه دست غریبه بیافتند!

بیشتر مردم از بودن در دامان طبیعت لذت می­ برند. وقتی می­ بینم خیلی از آدم­ها با شوری وصف ناپذیر در کوه و جنگل به نشاط می ­رسند با کنجکاوی پاسخ­ ناپذیری به این این فرایند نگاه می­ کنم؛ چون برای من نه فقط طبیعت کسالت­ بار است، بلکه از بودن در آن احساس دلتنگی می­ کنم. من عاشق زندگی شهری، ترافیک، صدای بوق ماشین­ ها، پاساژها، ویترین مغازه­ ها و... هستم و در قلب همه آنها کتابفروشی ­ها و در دل آن، کتابفروشی­ هایی که نسخه­ های عتیقه می ­فروشند. پرسه زدن در زندگی شهری به خصوص کتابفروشی ­های محدوده خیابان انقلاب مؤثرترین عامل رفع خستگی و روحیه­ بخشی در زندگی من است.

از اینکه دیگران عکس ­ام را در یک جلسه یا نشست عمومی بگیرند، یا ازم بخواهند در کنارشان عکس بگیرم مکدّر می ­شوم! حس می­ کنم بخشی از روح ­ام را نزد خود نگه­ می دارند! و به همین دلیل هم هست که از جا ماندن دستخط­­ ام پیش یک آدم دیگر، یک همکار، یک فروشنده، یک دوست حس ناخوشایندی دارم! سال­هاست هیچ آلبوم عکس، یا قاب عکس قدیمی دور و برم نیست، چون تماشای عکس­ های قدیمی به اندازه ­ای غیرقابل توصیف دلتنگ و بدحال­ ام می ­کند. تاب هجوم این حجم از خاطره را ندارم. چندی پیش خبرنگاری بهم زنگ زد و ازم خواست درباره موضوعی اظهار نظر کنم و نظرم را به صورت «صدا» Voice برایش بفرستم! حیرت کردم! من هرگز این کار را نکرده ­ام! از اینکه صدایم نزد دیگران باشد (که البته در این زمانه حتماً هست!) حس ناخوشایندی دارم. از وقتی به ضرورت روی گوشی ­ام «واتس آپ» و «تلگرام» و «اینستاگرام» نصب کرده ام از مشاهده علاقه مفرط آدمها به باز-ارسال فیلم و عکس و متن به دیگران شگفت­ زده می­شوم. در وهله اول از این تعجب نمی ­کنم که چطور فکر می کنند طرف مقابل اینهمه فرصت برای دیدن فیلم دارد! بلکه از این حیرت می­ کنم که بر پایه چه اطمینانی فکر می ­کنند کلیپ احتمالاً مسخره ­ای که مورد علاقه آنهاست، برای طرف مقابل هم جذاب است! از همین رو هیچ فیلمی را نمی ­بینم و معمولاً پیام­ ها را نمی­ خوانم؛ با فرستادن یک عکس گل یا نشانه تشکر، به طرف مقابل ادای احترام می­ کنم. اما چه بسا مرتکب خطاهای سهوی بزرگی هم بشوم؛ مثلاً دیروز قصد داشتم در پاسخ به پیام متنی دوستی، برایش علامت تبریک و شادباش عید بفرستم، اما در آخرین لحظه متوجه شدم خبر درگذشت ناگهانی مادرش در اثر بیماری سختی را برایم فرستاده! دو- سه مرتبه ­ای در عمرم متن هایی به نظرم جالب آمده و برای دیگران باز-ارسال کرده­ ام اما از واکنش­ های آنها دریافته ام که ماجرا و متن کاملاً جعلی بوده! هیچ مهارتی در این زمینه ندارم!

بنابراین یک پرسش اساسی پیش می­ آید که اصلاً چرا این «کاربست»ها را گوشی ­ام نصب کرده­ ام؟ خب فقط یه یک دلیل: کتاب! بله به مرور دریافتم صفحات مجازی عرضه ­کننده کتاب­های نایاب، بسیار کارآمدتر از کتابفروشی­ ها هستند. آنجا کتاب ­ها هم به انبوه ­تر در دسترس هستند و هم خرید آنها آسان­ تر است. به این ترتیب روحیه «کتاب­ بازی» من، مرا به سوی نرم­ افزارهای فضای مجازی سوق داد! کتاب... کتاب... کتاب...

آدم­های زیادی بودند که در  بازگویی خاطراتم با کتاب، شایسته می­ دانستمشان که درباره آنها بنویسم. آدم­هایی مثل آقای بوستان، صاحب کتابفروشی «بوستان» اهواز که حدود ده سال پیش از دنیا رخت بربست و علاوه بر آنکه کتابفروشی خبره بود، ناشر نخستین کتاب احمد محمود، بیهودگی هم بود و من بسیار دلتنگ او می ­شوم؛ یا دوست شهیدم سیدسعید صاحبی که در مغازه تعمیرات تلویزیونی که مجاور فروشگاه مرحوم پدرم بود و «طرح کاد» را آنجا می ­گذراندیم با هم آشنا شدیم و بسیار دوست می ­داشتمش. با سعید روزهای «طرح کاد» به جای یاد گرفتن تعمیر تلویزیون، کتابفروشی­ های اهواز را گز می ­کردیم و کتاب می­ خریدیم! نسخه جلد سلفون قطع وزیری زنگ ها برای که به صدا درمی­ آیند ارنست همینگوی به ترجمه دکتر علی سلیمی را، سعید در کتابفروشی «بوستان» اهواز (که امروز متأسفانه هیچ کدام از دو فروشگاه­ اش وجود خارجی ندارند) بهم نشان داد که خریدمش و هنوز دارمش.

اما با وجود دلتنگی بسیارم درباره این آدم­ها، ترجیح دادم درباره فرد دیگری بنویسم، آدمی مربوط به دورانی نزدیکتر، شاید مؤثرتر. یک معصومِ پرمعاصی! فرشته­ ای گنهکار، گنجشککی سخت بی رحم. و آهوبره ­ای که سرشار از قساوت بود!.... بله «او»...

 

■■■■■

 

حقیقت در همان روز نخستین در خیابان وزرا، توی دست­هایم بود! اما من نمی­ دیدم اش: آنا کریستی!

حال که به گذشته نگاه می­ کنم اگر کمی چشم­هایم را باز کرده بودم می­ فهمیدم که همه چیز در کتاب آناکریستی مکنون است. تمام رازهای این ماجرا، همه ی تقدیر و سرنوشتی که در پسِ آن نهفته بود، تمامی آنچه باید از نخستین روز می ­دانستم در آنا کریستی نهفته بود. اگر کمی چشمهایم را باز کرده بودم، فارغ از نمایشنامه اونیل، زندگی دخترش «اونا» هم می­ توانست برایم عبرت­ آموز باشد.

در آن روزهای سرخوشی، وقتی «او» ازم می­ خواست با ماشین او به شمیران برویم و با القای یک جور حس وابستگیِ پرمهر، به جای اینکه خودش ماشین­ اش را براند، یا بخواهد با ماشین من بیرون برویم، سوئیچ را به من می ­داد و ازم می­ خواست من پشت فرمان ماشین او بنشینم، من واقعاً «او» را باور کردم. حس می ­کردم واقعاً به من تکیه کرده.

اما یک روز «او» همانطور که ناگهانی در خیایان وزرا پیدایش شد، در همان خیابان هم ناپدید گردید. ­گفت من کتاب­ها را بیشتر از «او» دوست دارم و در واقع عاشق کتابخانه ­اش هستم. از علاقه من به کتاب­ ها معبری ساخت تا از سنگدلانه من عبور کند. همه چیز را تمام کرد و بی­ مقدمه، به مؤخره رسید. بی­رحمانه به همه حرف­هایش پشت پا زد. «او» مثل «آنا» نمایشنامه­ ی اونیل یک دروغ کامل بود. بهره­ مند از تباهی ازلی «آنا»، و بی­ بهره از رستگاری فرجام وی بود.

تجربه زندگی به من آموخته آدمها معمولاً هروقت مدام از چیزی صحبت می ­کنند، اتفاقاً نصیبی از آن نبرده ­اند. مثل آن فروشنده­ ای که پیوسته هنگام فروش متاع، سوگند می ­خورد که سودی از فروش کالا عایدش نمی شود. مانند مردی خیانتکار که دوست­ اش را به منفعتی فروخته اما هر دم لاف «رفاقت» می­ زند؛ و بدکار­ه گانی که هر دم سخن از پاکدامنی بر زبان می­ آورند، «او» هر ساعت خود را «شازده کوچولو»یی می­ خواند که به سرزمین «آدم بزرگ­ها» گرفتار آمده. وجودش را صاحب معصومیتی می­ دید که در جهان پیرامون­ اش هر دم لگدمال شده است. ادعا می ­کرد چیزی که بیشتر از تمام خطایای آدمیان آزارش می ­دهد «دروغ» است. دعوی آن داشت که وجود راستی در کردار و گفتار آدمیان برایش مهمترین قاعده و قانون هستی است. اما خودش یک اَفّاکِ اثیم تمام ­عیار بود؛ تبهکاری قهّار. باید وقتی بهم می­ گفت کتاب محبوب ­اش شازده کوچولوی اگزوپری است، به احساس و تجربه شخصی­ ام اطمینان می­ کردم. شازده کوچولو! همان کتابی که من نزد خود لقب «سفینه ی سیاهِ بزرگ-خطاکاران» را بهش داده ­ام! در واقع سال­های سال است که دریافته­ ام -نه همه، اما- دسته زیادی از آنها که کتاب شازده کوچولو را به عنوان کتاب محبوب­ شان نام می ­برند افرادی به شدت ریاکار، کذّاب، و غیرقابل اعتمادند.

«او» با یک سخت­دلی ناگهانی، بی­ مقدمه و برخلاف همه آنچه مدتها و بارها داعیه­ دارش بود، بی هیچ توضیحی همه چیز را تمام کرد و مرا ویران باقی گذاشت. نمی ­توانستم به خودم بباورانم همه آنچه دباره عاشقی بهم گفته دروغی بیش نبوده.

تابلوی شب اول توی آن کوچه خیابان وزرا، داخل اتومبیل ­ام نشستم و به پنجره اتاق­ اش خیره ماندم. تصور می­ کردم محنت و شدتی که در اثر قطع این رابطه به روح «او» وارد شده، بارها بیش از من است. نگران­ اش بودم و بر این پندار که او علیرغم میل باطنی، و برخلاف عشقی که در وجودش سرشار است، این رابطه را به نقطه­ ا ی اجباری کشانده. پریشانِ حال ­اش بودم. شب دوم هوا تازه تاریک شده بود و من همچنان در گوشه ­ای از آن کوچه ی دراز و پرپیچ به پنجره آن اتاق زل زده، که مرد میانسالی با لباس و هیبتی کاملاً آراسته، اما بی هیچ مشخصه ­ای که بشود متمایز دانست اش یا به خاطرش سپرد. از کنارم گذشت، جلوی آن ساختمان ایستاد، با گوشی­ همراهش شماره ­ای را گرفت و چند جمله­ ای حرف زد و همان جا منتظر ماند. پس از چند دقیقه چراغ اتاق «او» خاموش شد و بعدتر در بزرگ آن ساختمان گشوده. «او» با ماشین­ اش از ساختمان بیرون آمد. در اتومبیل را باز کرد و پیاده شد. در سکوت به مرد خیره ماند. حرکات و سکنات­ اش برایم آشنا بود. همان سلوکی که به طرف مقابل القا می­ کرد «او» در این لحظه آسیب پذیر است و به حمایت و مهر نیاز دارد. همان روشی که هر آدمی که در آن لحظه روبروی «او» ایستاده بود را به این قعطیت می رساند که در این لحظه یگانه منجی این پرنده ی بی ­پناه است.

شگفتی من وقتی کامل شد که «او» دست دراز کرد و سوییچ ماشین­ اش را به مرد داد تا او رانندگی کند. چقدر با این کردار آشنا بودم! این رفتار نه تنها به آن مرد می­ باوراند که «او» در این لحظه آنقدر آسیب ­پذیر شده که شرایط رانندگی ندارد، و نه تنها بیانگر نیاز «او» به یک حمایتگر بود، بلکه بر نوعی یگانگی مادی میان «او» و فرد روبرویش دلالت داشت.

نمی­ توانستم آنچه را با چشم­هایم می ­بینم باور کنم. حتی دنبال آنها راه نیافتادم.

 

■■■■■


 

دو سال بعد در مراسم رونمایی کتاب یک ناشر، «او» را دیدم. وقتی نگاه­ ام به نگاه­اش افتاد دریافتم «او» زودتر مرا دیده. در نگاه ­اش یکجور تلاءلوی فریبنده و مظلومانه ی پرعشق موج می­ زد. به سرعت و با خونسردی رویم را برگرداندم. اهمیتی بهش ندادم. یک سال بعدتر، تقدیر در مراسم افتتاحیه یک فیلم مرا درست پشت سر «او» و محبوب جدیدش قرار داد! مرد حین وارد شدن به سالن دست اش را دور کمر «او» حلقه، و به جلو هدایت­ اش می ­کرد.

هیچوقت از طرفداران جی دی سلینجر خوشم­ ام نیامده، اما وقتی می ­خوانم سلینجر و اونا اونیل دلباخته هم بوده ­اند و یکهو سلینجر به خودش می ­آید و می­ بیند اونا با چارلی چاپلین که از اونا ۳۶ سال بزرگتر بوده ازدواج کرده، بیشتر درمی­ یابم پیدا کردن کتاب آنا کریستی در همان روزی که «او» را دیدم را باید به فالی درست می گرفتم. چون در آن رابطه «او» نقش دختر یوجین اونیل را بازی کرده و من ناخودآگاه نقش سلینجر را!

سال­هاست کمتر پیش می ­آید با تماشای فیلمی به وجد بیایم. اما ادبیات و کتاب همچنان برایم هیجان­ انگیز اند. کتاب همچنان جایگاهی به شدت شخصی، خصوصی، و البته پرهزینه در زندگی­ ام دارد. بیشتر اوقات فراغت­ ام در کتابفروشی­ ها می ­گذرد. کتاب بزرگترین تفریح من هم هست.

در طول مدتی طولانی که پدیداری و ناپدیدی «او» در زندگی ­ام گذشت، به دو نکته عجیب در رابطه خودم با «او» پی بردم.

اول اینکه پس از «او» من عاشق کسی نشدم. با وجود همه جفایی در وجودش بود، و با وجود آنکه در طول سال­های بعد هرگز تماسی با من نگرفت، و طلب بخششی برای جفاکاری­ اش نکرد، اما من پس از «او» دیگر نتوانستم عاشق زنی شوم. واقعیت­ این است که هنوز یهش فکر می­ کنم. گاه بسیار شدید. گرچه هرگز تلاشی برای تماس با وی نگرفتم، چون تمام شده می­ دانم­ اش. «او» دیگر در زندگی من تکرار نشد. این تکرارناپذیری نه تنها برخاسته از حرکات و سکنات معنوی «او»، جادوی کلام­ اش، دانستگی ­اش از ادبیات و هنر، اصالت ­اش در بیان، تبار خانوادگی والایی که اینجا سعی در پنهان کردن آن دارم، و چیزهایی از این دست بود، بلکه برگرفته از سویه ­های انکارناپذیر مادی او هم بود. سلیقه ­اش در چیدمان اثاثه، ظرافت در انجام کارهای روزمره ­ای که یک زن با آنها روبروست، و به خصوص آنچه انجام نمی داد و معمولاً آمیخته با روزمرگی زنان است؛ «او» هرگز آرایش نمی ­کرد، موهایش هرگز به رنگ­ درنمی­ آمد. و تلاشی برای پوشیدن لباس­های جلوه ­گرانه از خودش نشان نمی­ داد.

دوم اینکه وقتی نخستین دیدار با «او» را میان آن جمعیت انبوه، در حوالی خیابان تخت جمشید به یاد می­ آورم، یا روزهایی که با «او» به مرور ادبیات و موسیقی و هنر گذشت، پی به عظمتی سحرآمیز در سکنات­ اش می­ برم. یک جادوی بزرگ! بله! «او» لازم نبود هیچ کاری کند، هیچ حرفی بزند، فقط کافی بود به تو نگاه کند و تو احساس خوشبختی کنی. قسم می ­خورم همین بود!

حقیقت هولناکی است اما من در زندگی­ ام تقریباً هیچوقت احساس خوشبختی نکرده ­ام. با وجود اینکه همیشه در معرض مِهر بوده ­ام و تحت مراقبت نزدیکان، دوستان، و بستگان ­ام، اما احساس خوشبختی در مواردی انگشت ­شمار سراغ­ ام آمده. شبی در نوزده سالگی، شبی در بیست سالگی، شبی در بیست و دو سالگی، دو شب شب پیاپی در سی و پنج سالگی، و شاید فقط همین. به اندازه انگشتان یک دست! اما «او» سلسله ­ای از شب­ها و روزهایی پیاپی را به من بخشید که سرشار از سعادتمندی بودند و پس از خودش با هیچکس دیگر تکرار نشدند.

 

* «او» شخصیتی صرفاً زاده خیال نویسنده است و هرگونه شباهت احتمالی­ اش با شخصی در دنیای واقعی تصادفی است.

 

غلامعباس فاضلی


نوروز ۱۳۹۹



در همین رابطه بخوانید:

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- باغچه ای اندازه یک کُرسی- آذر مهرابی

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- بهاریه ی سال کرونایی- فهیمه غنی ­نژاد

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- اين پايان، اميد همه آغاز هاست- نغمه رضایی

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- اون شیش تا گل نوش جونتون!- محمد جعفری

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- چشم انتظار پروانه های بهاری- سعید توجهی

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- زیر گذر "عاشقانه ی داودنژاد"- امید فاضلی

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- کارت جشنواره، فوبیا، لوکس بودن و کرونا!- کاوه قادری

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- من و آنا کریستی در خیابان وزرا؛ خاطرات پراکنده یک کتاب باز- غلامعباس فاضلی


 تاريخ ارسال: 1399/1/2
کلید واژه‌ها: غلامعباس فاضلی، طعم سینما، پرده سینما، بهاریه نوروز

نظرات خوانندگان
>>>محمد:

آقا دمتان گرم.از قلم شما لذت میبریم

6+0-

شنبه 23 فروردين 1399



>>>فرهاد:

این بهاریه و بهاریه خانم مهرابی، بهترین بهاریه های نوروز امسال بودند.

5+0-

دوشنبه 11 فروردين 1399



>>>خواننده:

عالی عالی عالی

4+0-

پنجشنبه 7 فروردين



>>>ویلی:

امید که این بار مردمک چشمانمان به "ادامه دارد" خشک نشود....چشم انتظاریم عالیجناب

10+0-

شنبه 2 فروردين 1399




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.