کاوه قادری
با فیلمی مواجهیم که خودش ویژگیهای خودش را خنثی میکند؛ فیلمی که جلوهآرایی نمایشی میکند اما همزمان، با پرگویی مانع از دیده شدن آن جلوهها میشود!
ریشهی تمام این نقصانها را البته میتوان در شیوهی معمول فیلمسازی کیوان علیمحمدی و امید بنکدار نهفته دانست؛ خلط کردن مدیوم ادبیات با مدیوم سینما!
نقد و بررسی فیلم گیلدا ساخته کیوان علیمحمدی و امید بنکدار
اگر قرار باشد فیلم گیلدا کیوان علیمحمدی و امید بنکدار را با عناوینی کلی که لزوماً بار مثبت یا منفی چندانی نداشته باشند و صرفاً بیانگر ویژگیهای فیلم باشند توصیف کنیم، یکی از آن عنوانها میتواند «فیلم ایده» باشد! با «فیلم ایده»ای مواجهیم که البته ایدههای پرتعداد و متنوع آن، چندان در خدمت یکدیگر قرارنگرفتهاند. به تعدد و تنوع ایدههای نمایشی و روایی فیلم دقت کنید: رنگبندیهای گاه سیاه و سفید، گاه شاد و تند و گاه کدر و مرده، تصاویر گاه سایهروشنوار و گاه رنگارنگ و کارتپستالی، قاببندیهای عکاسانهی برگرفته از دوربین ثابت و ایستا، قاببندیهای در حال سیلان مثل تحرک یک دوربین موبایل در حال فیلمبرداری، میزانسنپردازی پرچیدمان، تدوین دینامیک، محیط نقاشی شدهی پیرامون شخصیتها، کادربندیهایی که شخصیتها را با برجستهسازی تصویریِ فضای پیرامون آنها نمایش میدهد، بازی همزمان مهناز افشار در نقش چند کاراکتر زن و چندجهانی بودن فیلم ناشی از فصلبندیهای اپیزودیک آن؛ گردآوری این همه ایدهی متفاوت در کنار هم، البته که به فیلم بار توصیفی و استعاری میدهد اما مجموعاً قرار است در خدمت چه باشد؟ «ایده ناظر» حاکم بر آن چیست؟ آیا این همه ایده قرار است درام یا داستانی را ولو «هزار و یک شب»ی روایت کنند؟ و اگر اینگونه است، چه تأثیر و کارکردی در روایت و پیشبرد درام از طریق داستانگویی دارند؟ چه تأثیر و کارکردی در روایت و پیشبرد درام از طریق نمایشآرایی دارند؟ چه تأثیر و کارکردی در روایت داستانی و نمایشی اپیزودیک فیلم دارند؟ و اگر این همه ایده قرار است در قالب ضدداستان عمل کنند و یا حداقل، داستانی را به صورت متعارف و کلاسیک روایت نکنند، پس «جایگزین داستان»شان چیست؟ اینجاست که میتوان دید این ایدهها تا چه حد از یکدیگر جداافتادهاند و هر کدام بیدیسیپلین و مانند جزایر منفصل از یکدیگر عمل میکنند.
با فیلمی مواجهیم متشکل از چند اپیزود در چند زمان مختلف واجد چند کاراکتر متفاوت که ارتباط تماتیک یا ارگانیک هیچکدامشان با یکدیگر مشخص نمیشود! در هر اپیزود، خردهاطلاعاتی ارائه میشوند که اغلب به صورت دیالوگ هستند؛ خردهاطلاعاتی که حتی به مرز داستانک هم نمیرسند و در حد طرح موضوع باقی میمانند و تا میروند که از حالت «سوژه»ی داستانی خارج شده و به مرحلهی «پرداخت» داستانی ورود کنند و اصطلاحاً به جایی برسند، پایان اپیزود فرامیرسد و آن خردهاطلاعات، نیمهکاره رها میشوند! اصلاً موضوعیت وجودی این خردهاطلاعات داخل هر اپیزود در چیست؟! آیا به لحاظ داستانی، تقدم و تأخری نسبت به یکدیگر دارند؟ اصلاً به لحاظ داستانی، ارتباطی به یکدیگر دارند؟! دربارهی جهان هر اپیزود و کاراکترهای داخلشان چطور؟ جز مکان مشترک، ارتباط دیگری با هم دارند؟! آیا با روایت یک نسل یا با روایت یک خاندان مواجه هستیم؟ کدام گذشته و کدام آیندهی یکدیگرند؟ کدامیکشان واقعی و دارای عینیتاند و کدامیکشان خاطره و ذهنیت نسبت به دیگریاند؟ آیا تمام اینها را باید در فیلم حدس زد؟! آیا چیزی را که فیلمساز نتوانسته نمایش دهد و یا در نمایشاش بسیار گنگ یا شخصی عمل کرده را مخاطب باید با ذهن و حدسیاتاش بسازد و کامل کند؟!
با فیلمی مواجهیم که خودش ویژگیهای خودش را خنثی میکند؛ فیلمی که جلوهآرایی نمایشی میکند اما همزمان، با پرگویی مانع از دیده شدن آن جلوهها میشود! فیلمی که پرگویی میکند اما با این پرگویی، حتی در حوزهی شفاهی نیز نه روایتی داستانی میسازد و نه حتی روایتی توصیفی! واقعاً چرا فیلم باید در عین برجستهسازی جلوهآراییهای نمایشیاش، تا آن اندازه ازدیاد کلام داشته باشد که حواس مخاطب را از تماشای جلوههای نمایشی فیلم پرت کند؟! چرا فیلم باید تا آن اندازه ترافیک کلام در قالب دیالوگهای قصار پرتعداد داشته باشد، وقتی آن همه دیالوگ، منجر به روایت کردن حتی یک خط داستان هم نمیشوند! این «نقض غرض» نیست؟ همین رویه را دربارهی سایر ویژگیهای فیلم نیز میتوان مشاهده کرد. برای نمونه، فیلمی که میخواهد به صورت متمرکز و پیوسته، جلوهنمایی بصری داشته باشد، اساساً چه نیازی به تدوین دینامیک و شتابان دارد؟! فیلمی با میزانسنپردازی پرچیدمان و فضا و اتمسفری که اصرار بر آن است حتماً پیرامون کاراکترها دیده شود، چه نیازی به گرفتن آن همه کلوزآپ و اکستریم کلوزآپ از کاراکترهایش دارد؟! فیلمی که در پایان هر اپیزود، خردهاطلاعاتهای ارائه شده در آن اپیزودها را نیمهکاره به حال خود رها میکند، اساساً چه نیازی به ارائهی آن خردهاطلاعاتها دارد؟! فیلمی که مثلاً قرار است یک روز از زندگی یک بازیگر زن را روایت کند، چه نیازی به پس و پیش کردن اپیزودیک زمان فیلم و غیرخطیسازی زورکی و بیموضوعیت روایت فیلم (آن هم وقتی روال توالی موقعیتها میتواند بر فیلم حاکم شود) دارد؟! نکند فیلمسازان محترم تصور کردند در جایگاه ژان لوک گدار نشستند و مخاطبان فیلمشان را هم در جایگاه مخاطب سینما در آغاز دههی شصت میلادی (که چیز زیادی از سینمای مدرن نمیداند) نشاندهاند؟!
ریشهی تمام این نقصانها را البته میتوان در شیوهی معمول فیلمسازی کیوان علیمحمدی و امید بنکدار نهفته دانست؛ خلط کردن مدیوم ادبیات با مدیوم سینما! با فیلمی مواجهیم سرشار از احساسات توضیح داده نشده، روابط مبهم و گنگ، تصاویر استعاری و کارتپستالی که معلوم نیست استعاره از چه هستند، کلامهای پرتعدادی که مشخص نیست چه چیزی را روایت میکنند، توصیفات متعدد نمایشی و حتی صوتی که معلوم نیست بکگراند چه شرایط و موقعیتهایی هستند یا دستکم از چه شرایط و موقعیتهایی بکگراند میگیرند، و در کل، فضا و جهانی انتزاعی که در یک کتاب رمان ممکن است به دلیل این ویژگی ادبیات که بخش عظیمی از جهان داستان را ذهن مخاطب میسازد جایگاه داشته باشد اما در سینما که مدیوم نمایش و عینیت و واقعیسازی از نو است، همهچیز را وابسته به تأویل و معناتراشی، آن هم از نوع فرامتنی میکند!
نتیجهی وابستگی به همین معناتراشیهای فرامتنی، میشود مبتذل شدن آنچه خالقان اثر در وصف مخلوقشان ادعا میکنند؛ اینکه فیلمشان، روایتی بیست و چهار ساعته از زندگی یک بازیگر است که به دلیل درهمتنیدگی جهان ذهنی بازیگر با جهان رئال، اپیزودیک به نظر میرسد! اما کدام جهان ذهنی؟ کدام جهان رئال؟ پس ویژگیهای روایی و نمایشی که قرار است مشخص کنند چه جهانی ذهنی و چه جهانی رئال است کجایند؟ صرف پس و پیش شدن زمان یا بروز توهم، جهان فیلمی را ذهنی میکند؟ و آیا این توهم، بر فرض اصالت داشتن و بروز واقعی، درامی را هم شکل میدهد؟ یا اینکه صرفاً توهم برای توهم است؟! اصلاً در این بحبوحهی به اصطلاح «درهمتنیدگی جهان ذهنی بازیگر با جهان رئال» (ادعای سازندگان فیلم!)، چه جهانی نسبت به آن یکی ذهنی است و چه جهانی نسبت به دیگری رئال؟ آیا تقدم و تأخری هم در این تداخلِ میان ذهنیت و واقعیت وجود دارد؟ یا اینکه این ذهنیت و عینیت همینطور بیخودی و باری به هر جهتی درهمتنیدهاند؟! و اصلاً چرا درهمتنیدهاند؟ آیا این درهمتنیدگی، علت روایی و نمایشی هم دارد؟ یا اینکه همینطور عشقی و دلبخواهی درهمتنیدهاند؟! ضمناً کدام روایت بیست و چهار ساعته؟ اصلاً مگر فیلمی که یک اپیزودش به قبل از انقلاب برمیگردد و یک اپیزودش به اوایل انقلاب و یک اپیزودش به اواسط سلطنت پهلوی، دارای عنصر زمان ثابت و مشخصی هم هست؟! آیا صرف نمایش یک زمانسنج بعد از پایان هر اپیزود، فیلم را دارای عنصر زمان واحد و معینی میکند؟! و اگر واقعاً با یک داستان بههمپیوستهی بیست و چهار ساعتهی به ظاهر اپیزودیک مواجهیم (باز هم ادعای سازندگان فیلم!)، آنوقت اطلاعات ارائه شده در هر اپیزود، چه ارتباطی به هم دارند؟ آیا هر کجا که اطلاعات اپیزودها به هم ربطی نداشته باشند (تقریباً همهجای فیلم!) معنیاش این است که جهان فیلم، ذهنی شده است؟! واقعاً که فیلم ذهنی ساختن در ایران چقدر آسان شده! فیلم مثلاً ذهنی که در کانتنت، بیشتر به هذیان شبیه است اما حتی کانسپت و ساختار هذیان را هم ندارد! بله! هر هذیانی، «هذیان» نیست! مخصوصاً اگر درک از هذیان، صرفاً خلاصه و منحصر در گنگگویی و «نقض غرض»سازی و آشفتگی بیبرنامه باشد!
کاوه قادری
مهر ۱۳۹۹
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|