کامیار محسنین
مگر سینما تماشاگر را تنها به وادی سرزمین های نا مکشوف و تجربه های غریب می کشاند؟ مگر برای بسیاری، چند باره به تماشای فیلم هایی محبوب نشستن به آیینی برای پاسخگویی به نیازهایی شخصی بدل نمی گردد؟ بی تردید، یکی از قابلیت های سینما همین لذت های راز آمیز شخصی است که از هر خوانشی مبتنی بر آگاهی فاصله می گیرد و به تجربه ای یگانه در نا خود آگاه بیننده مبدل می شود – تجربه ای که حتی نیازی نیست او را به شخصیت های حقیقی پشت دوربین و یا شخصیت های ساخته و پرداخته در برابر دوربین نزدیک کند. شاید برگ برنده کمدی های کلاسیک که هنوز هم در مناسبت هایی مختلف به مانند سال نو در تمام دنیا مخاطبانی پر شمار را جذب می کنند، در همین تجربه های متکثر و غیر قابل تأویل نهفته باشد. خاطره هایی پر رمز و راز که عموم خوانش های روشنفکرانه را بر نمی تابند و بیننده را نه حتی برای همذات پنداری، که صرفا برای ورود به عیشی سینمایی فرا می خوانند.
بحثی نیست که تک افتادگی ولگرد چارلی چاپلین در هر محیطی که در آن قرار می گیرد، صورت سنگی باستر کیتون در مقابله با هر ندایی که او را به پیش می خواند، کنش ها و ایده های غریب هرولد لوید که به هر موقعیتی هیجان می بخشد، تضادهای لورل و هاردی در ظاهر و در رفتار و یا جریان خودکار نا خود آگاه در خلق هر صحنه موفقی که برادران مارکس با عشق و آنارشی در آن حضور دارند، سینما را به ابزاری برای بیان فردی مبدل می سازند، ولی هر یک از این خاطرات عزیز سینمایی در مواجهه با ذهن کودکانی که می خندند و این تصاویر را می بلعند، تجربه ای متفاوت از دیگری را رقم می زنند – تجربه هایی که هیچگاه آنچنانکه باید و شاید به رشته کلام کشیده نمی شوند. درست به مانند همان سنخ نمایان مرکزی در فیلم های کمدی که بعدی راز آمیز و تعریف ناپذیر دارند. همان حالت غریبی که هنوز شخصیتی مثل جورج بیلی (جیمی استیوارت) را در چه زندگی شگفت انگیزی - فیلم شگفت انگیز فرانک کاپرا که هر سال مهمان شب کریسمس بسیاری از شبکه های تلویزیونی در کشورهای دیگر است – چنین جذاب می کند. شخصیت هایی که مثل تمام آدم ها به سهولت هم نمی توان انگیزه هر کنش، واکنش و یا که تصمیمشان را باز شناخت. شخصیت هایی که حتی اگر خنده به لب می آورند و خاطره می سازند، پیچیده تر از آنند که در فرمول های یکنواخت مبتنی بر آگاهی محبوس و محصور شوند.
همین موضوع است که تمایزی قابل بحث را در میان دو رقیب اصلی در هشتاد و چهارمین مراسم اسکار موجب می شود. گرچه هر دو فیلم به دوران لذت و خاطره در سینما رجعت می کنند، در اصل در همین فرمول سازی های خود آگاهانه و تجربه های نا خود آگاهانه دو راه متفاوت را پیش می گیرند. مارتی اسکورسسی که زمانی به سبب خلق شخصیت هایی مثل جانی بوی در خیابان های پایین شهر، تراویس بیکل در راننده تاکسی و جیک لا موتا در گاو خشمگین (همه با بازی رابرت دنیرو) فیلمسازی خارج از جریان مسلط به حساب می آمد و پیچیدگی های خارج از کارخانه رویاسازی را بازتاب می داد، در همین توهم استادی و همه-چیز-دانی، در هیوگو همه چیز را به فرمول های مبتذل امروزی فرو می کاهد و در عمل، در پشت نقاب ژرژ ملیس بر چهره بن کینگزلی، انگیزه های مرد بزرگ تاریخ سینما برای ورود به این عرصه و خروج ناگهانی از آن را به ساده اندیشانه ترین نحو به جمله هایی کوتاه و به ظاهر منطقی محدود سازد. این نگاه تک بعدی که کلیت فیلم را به کالایی تزیینی تبدیل می کند و می خواهد سرنوشت یک زندگی را با توجیه آغاز جنگ و تبدیل حلقه های فیلم به پاشنه کفش فیصله ببخشد، آیینه ای کوچک در برابر سینمای امروز آمریکاست: در پی ارائه پاسخی محکمه پسند، پر زرق و برق و شکوهمند، درگیر بازیچه جدید سه بعدی در دوران جدید رکود اقتصادی، ولی بی روح، ساده اندیش و خالی از ایده های غریب سینمایی. تردیدی نیست که رابرت ریچردسون فیلمبردار و دانته فررتی طراح صحنه برای آزادی هایی بیشتر در جریان کار با ابزار سه بعدی طرح هایی نو در انداخته اند و در نماهای تعقیبی مرزهایی نو را در نوردیده اند که در تاریخ سینما، با تمام ظرائف زیبایی شناختی در ترکیب بندی، دهه ها پیش پشت سر گذاشته شده است، ولی اصل کار ایده ای است که فیلم را می سازد و در اینجا در حد بدترین نمونه های برنامه های کودک در شبکه های تلویزیونی جهان قابل پیش بینی و ساده انگارانه است.
در مقابل، فیلم آرتیست ساخته میشل هازاناویسیوس از فرانسه قرار می گیرد: بازگشت به دنیای صامت های سیاه و سفید با میان نویس، با هزینه ای ناچیز و در عوض، ادای دین به تاریخ سینما در تک تک صحنه ها. فیلمی که حتی اگر قهرمان آن، جورج والنتین، تمام حلقه های فیلمش، تمام زندگیش، را به آتش بکشد، نمی کوشد همه چیز را با توجیهی احمقانه و یک خطی به پایان رساند. فیلمی که از قضا، علیرغم تکیه بر ذات بیرحم فن آوری که در جریان توسعه زندگی های بسیاری را از میان می برد، تقدیر تسلیم در برابر دنیای نو را به نمایش می گذارد، بی آنکه توضیحی برای آن داشته باشد. فیلمی کوچک که به واسطه حمایت بی دریغ هاروی واینستین از کن تا اسکار را طی می کند. راستی این هم از آن خنده هاست و خاطره ها که مارتی نماد جریان مسلط شود و هاروی نماد جریان مستقل!
در همین رابطه دیگر بهاریه های نوروز ۱۳۹۱ سایت پرده سینما را بخوانید
من و نادر و فخیم آرتیست! -مهدی فخیم زاده
دعا کن که دل اش به خاطر عشق بشکند- بهاره رهنما
پیام بهار- جلال الدین ترابی
جایزه اسکار من- فهیمه غنی نژاد
سینما صحرا... ریولی سابق- نسترن مولوی
بهار، خنده، خاطره- کامیار محسنین
حبه قندهای سفید توی قندون گل سرخ- آذر مهرابی
کالنگ هایش را هنوز دوست دارم- محمد جعفری
خانه ما چه سبز بود -سعید توجهی
و بهاری زیباتر از حقیقت تنهایی- نغمه رضایی
وزش یک نسیم ملایم از پنجره اتاق- موحد منتقم
باز هم در گذر زمان- رضا منتظری
نوروز مبارک؛ بهاریه ای از یک عکاس- الهام عبدلی
فرانکو نرو و اشتباهات من!- غلامعباس فاضلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|