پرده سینما

بهاریه نوروز ۱۳۹۷ - عالیجناب وان! شما برای احیا شدن، نیازی به «سوپرمن» بودن ندارید!

کاوه قادری


 

 








 

رابرت وانچشمانش را که باز کرد، همه چیز را در مه دید؛ در میان انبوهی از غبار؛ غرق در نوعی تاری مزمن. «فوکوس» لازم بود؛ اما نمی توانست؛ حتی نمی توانست نوشته ی نسبتاً درشت حک شده روی کولر روبرویش را بخواند؛ برای لحظاتی حتی مادرش را هم نشناخت؛ مدام میان خواب و بیداری، در تعلیق و رفت و آمد بود؛ حتی ساعات شبانه روزش را نیز گم کرده بود؛ دیگر نیرویی در پاهایش برای راه رفتن یا حتی سرپا ایستادن وجود نداشت؛ به سختی می توانست مقداری غذا، قطره ای دارو یا جرعه ای آب وارد بدن خود کند، اما پس ندهد؛ ضعف جسمانی و استفراغ، بدل به موتیف ثابت و روزانه ی حال او شده بود، حتی تحت آسان ترین درمان ها مانند نوشیدن دارو، تزریق سرم و دیالیز؛ گویی همچون شمعی در باد شده بود که اگر داروی تزریقاتی کمیاب او را پیدا نمی کردند، برای همیشه خاموش می شد. اما او آرام آرام بازگشت و در این بازگشتن، چه لذت ناب و نایاب و نامتناهی داشت دوباره نور گرفتن چشم ها و دیدن، دوباره قوت گرفتن پاها و قدم زدن، دوباره نفس عمیقی به راحتی کشیدن، دوباره جان گرفتن و از پسِ این جان گرفتن، گرم شدن پیشانی و کف دست ها و پاها؛ او احیا شده بود؛ اصلاً انگار دوباره متولد شده بود؛ و در این تولد دوباره، داشت توانایی های حیاتی اش را یکی یکی بازمی یافت. او من بودم! منی که اینبار، مفهوم «احیا» را نه از دریچه ی واقعیت دراماتیک و داستانی، بلکه به شخصه و از طریق عینیت یافته ترین واقعیت نهفته در P.O.V خودم، زیست کرده بودم. در همان ایام، دوستی به این احیا، لقب «بازگشت سوپرمن» داده بود. دراین میان، اما خوش به حال آنانی که برای احیا شدن، نیازی به «سوپرمن» بودن ندارند.

یکی از آنان، رابرت وان است؛ یکی از اولین کسانی که ظاهراً بنا نداشت دوران آچمز شده و وحشت کرده ی زمامداری اعجوبه ی مضحکی همچون دونالد ترامپ را نیز به چشم خود ببیند؛ پس در همان ایام نحس روی کار آمدن او، از این دنیا گریخت. سوگ درگذشت او، برای من بسیار عمیق تر از سوگ درگذشت فردی همچون لئونارد کوهن بود؛ عجیب نیست؟! در شرایطی که این دو فرد تقریباً همزمان فوت کرده بودند و اکثریت قریب به اتفاق عالم و آدم، در غم نبود لئونارد کوهن غرق بودند، من اما به سوگ فقدان رابرت وان نشسته بودم؛ اما فقدان؟! واقعاً او دیگر حیات ندارد؟! واقعاً او دیگر وجود ندارد؟! واقعاً او دیگر قابل احیا نیست؟!

او را از آخر شناختم؛ با سریال هشت فصلی شیادها که از سال 2004 تا سال 2012، از شبکه ی بی بی سی انگلیسی پخش می شد. رابرت وان «آلبرت استرولر» شده، در قامت یک کلاهبردار پیشکسوت بود؛ یک ژنرال بازنشسته ی همیشه فعال، یک رهبر در سایه نه چندان ناپیدا، یک کهنه استاد پشت پرده ی روی پرده؛ هم یک قهرمان ضدقهرمان شده ای که در روزگار پیری و بازنشستگی «ناپلئون سولو» مردی از آنکل، به گوش بُری از مردم روی آورده و هم یک ضدقهرمان دوباره قهرمان شده ای که در دفاع از انسان های سالم و شریف و طبقات ضعیف و متوسط ضعیف، فقط از ثروتمندان و نوکیسه هایی که مال آن ها را خورده اند گوش بُری می کند.

رابرت وان «آلبرت استرولر» شده، پوکربازی است که هیچوقت نمی بازد؛ حتی اگر هیچ برگ برنده ای برای قمار نداشته باشد. او شرط بندی است که هیچوقت کم نمی آورد؛ حتی اگر بر سر این شرط بندی کرده باشد که می تواند سکه ی صد پوندی را زیر شیشه بگذارد و بدون دست زدن به شیشه، سکه را بردارد. او حقه باز هزار نقابی است که رخ به رخ با طعمه ی ثروتمند، نوکیسه و مال مردم خوری که قرار است از او کلاهبرداری شود می نشیند، خود را همچون آفتاب پرست به شکل و شمایل او درمی آورد، همچون برادر با او به گفتگو می نشیند و او را به تبعیت از روزگار «ناپلئون سولو» بودن، همچون جاسوس ها تخلیه اطلاعاتی می کند و با استفاده از همان اطلاعات، از او کلاهبرداری می کند؛ با این روش و منش که هرگز نمی توان از یک آدم سالم و شریف کلاهبرداری کرد. در واقع، با یک رابین هود شهریِ کت و شلواریِ مدرن شده ی قرن بیست و یکمی که کلیه ی این ویژگی هایش را رندانه، از هویت «رابرت وان»ی اش، به هویت «آلبرت استرولر»ی اش انتقال می دهد مواجه هستیم.

بله عالیجناب وان! شما جزو آن دسته از هنرمندانی هستید که «Style and Profile»، جزو لاینفک کاراکترهای شما است. چه «ناپلئون سولو» و چه «آلبرت استرولر» شما، ترجمه ی عینی و دراماتیزه نشده ی واژه ی «Hero» است؛ البته در وجه معنوی آن. شما در روزگار «ناپلئون سولو» بودن تان در مردی از آنکل، با آن قدرت استنتاج سردتان به عنوان اصلی ترین حربه ی جاسوسی تان و همچنین برخورد «آب و روغن» وار و رفتار «کارد و پنیر» گونه ی فرصت شناسانه تان با موقعیت های دائماً متضاد و متغیری که در آن ها گرفتار شده بودید، همان «جیمز باند» هرگز کشف نشده و بکار گرفته نشده ای بودید که قادر بود جاسوسی و مأمور مخفی چندجانبه بودن اش را حتی گاه از نزدیک ترین دوست و همکارش نیز مخفی کند و در تعقیب و گریزها، مرتب به دام بیفتد، تا از دام رها شود، تله گذاری کند و در بزنگاه نهایی، به دام نیز بیاندازد.

عالیجناب وان! شما حتی در پیری و بازنشستگی، در روزگار «آلبرت استرولر» بودن تان نیز آنقدر جذاب و غیرقابل پیش بینی و توانمند هستید که در شرط بندی بر سر 300 پوند، «مبارزه هندرسون»ی که اصلاً وجود خارجی ندارد راه بیاندازید و دو تن از شاگردان تان را رأس ساعت 12، لخت مادرزاد، در ناف لندن، در ملأ عام رها کنید، تا هم شرط 300 پوندی را برده باشید، هم به شاگردان تان درس گوش بُری یاد داده باشید و هم با تلکه کردن کوچه و خیابان های شهر توسط شاگردان تان (برای جور کردن لباس و پول و...)، 6400 پوند دیگر کاسب شوید. اگرچه برنده شدن در شرط بندی با شما دشوار است اما شرط می بندم هم اکنون نیز یا همچون «ناپلئون سولو»، در حال جاسوسی از شیطان هستید یا همانند «آلبرت استرولر» درصدد گوش بُری از آن؛ کمااینکه اگر در این دنیا می ماندید، هیچ بعید نبود در مقام «آلبرت استرولر»، به گوش بُری از دونالد ترامپ نیز بپردازید! با این حساب، چه کسی جرأت دارد ادعا کند که شما دیگر حیات ندارید؟!

رابرات وانهمینطور شما بانو آدری هیپبورن! شمایی که به قول بلیک ادواردز، دوربین همیشه و تحت هر شرایطی عاشق تان است؛ شمایی که به قول ژی وان ژی تازه از دنیا رفته، یک «نگاه» ایجاد کردید؛ شمایی که به قول بیلی وایلدر، بی همتا و غیرقابل تکثیر هستید، چون خدا در آغوش تان گرفته است؛ شمایی که در وصف معصومیت تان، بارها گفتیم و گفتند، تا جایی که به قول پیتر باگدانوویچ، آخرین معصوم سینما هستید؛ شمایی که رقص چهار دقیقه ای لاینقطع تان در آن سکانس کافه در فیلم صورت بانمک استنلی دانن، «جین کلی» وار و بدون اینکه حتی یکبار پاهایتان بلغزد، با تمام بازیگوشی های معصومانه اش کافی است تا یکی از لطیف ترین، شاداب ترین و البته ماندگارترین سکانس های رقص در تمام ادوار تاریخ سینما را یک تنه به نام خود سند بزنید؛ شمایی که صرفاً حضور و وجود شخصیت «هالی گولایتلی» تان، با آن جذابیت یگانه و وجاهت و معصومیت مثال نازدنی تان، با آن زیبایی و شیک پوشی شگرف تان و با آن نگاه ملیح و روحیات سرزنده و انرژی جنبشی فزاینده و مهارناپذیرتان که جملگی با ظریف ترین بازیگوشی ها و شیطنت های زنانه عجین شده اند، کافی است تا به تنهایی، فیلم صبحانه در تیفانی بلیک ادواردز را بدل به «فیلم کالت» کنید. با این همه، چه کسی جرأت می کند ادعا کند که شما دیگر وجود ندارید؟! آن هم شمایی که مطمئن هستم هم اکنون همچون کاراکترتان در فیلم همیشه استیون اسپیلبرگ، یکی از فرشتگان خدا هستید و مشغول پذیرایی از مسافران تازه رسیده به دیار باقی؛ به ویژه دوست دیرینه تان، ژی وان ژی.

همینطور شما جناب هنری فاندا! با آن جوانمردی و فردیت و فاعلیت و خِردتان از دوازده مرد خشمگین تا روی برکه ی طلایی؛ و همینطور شما سردبیر جیسون روباردز، با آن قاطعیت و مسئولیت پذیری و همه جانبه نگری و البته مشی و منش حمایت از نویسندگان و شاگردان تان در روزهای سخت و بحرانی در همه مردان رئیس جمهور؛ و همینطور همه ی شما هنرمندان خاطره آفرین و تاریخ ساز؛ همه ی شمایی که در شکل دادن این جشن یونیک، رنگارنگ و بی همتای «سینما» نام که علت العلل اش عنصری جز عشق به زیبایی شناسی نیست، شریک هستید؛ شمایی که با آثارتان، کاراکترهایتان و هنرتان، همیشه و هر زمان که اراده کنید دارای حیات و قابل احیا هستید و برای این کار، هیچ نیازی هم به «سوپرمن» بودن ندارید. این من و امثال من هستیم که برای احیا شدن، نیاز به «سوپرمن» بودن داریم؛ چرا که برخلاف شما، رمز و فن حیات ابدی در یادها و ذهن ها را بلد نیستیم.

 

***

 

یادم می آید در دوران بستری بودن ام، زمانی که خطر رفع شده بود و در یکی از همان روزهای شیرین و لذت بخش احیا شدن، یکی از پزشکان نزدم آمد و پرسید : «می دانی فاصله ای با مرگ نداشتی؟». به شوخی جواب دادم : «بله؛ ظاهراً فاصله ی چندانی هم با قعر جهنم نداشتم!». به شوخی پرسید : «در زمانی که بیهوش بودی، اثری از حضور در آن دنیا یا نزدیک بودن به آن دنیا حس نکردی؟». جواب دادم : «نه». حال، عالیجناب وان، بانو هیپبورن، جناب فاندا، سردبیر روباردز و دیگران، اگر دوباره در موقعیت مشابهی قرار بگیرم؛ شک نکنید حتماً به دنبال آدرس تان خواهم گشت؛ بلکه بیابم تان و رمز و فن آن نوع حیات ابدی را حضوری و شخصاً از شما بیاموزم!

 

 

 

کاوه قادری

 

نوروز ۱۳۹۷

 

 

 

 

در همین رابطه بهاریه های نوروز ۱۳۹۷ نویسندگان سایت پرده سینما را بخوانید:

 

 

سوتی های مطبوعاتی من- محمد جعفری

 امید در دل شوریده ما- جواد طوسی

تابوی سکوت- آذر مهرابی

عالیجناب وان! شما برای احیا شدن، نیازی به «سوپرمن» بودن ندارید!- کاوه قادری

آرامش در حضور دیگران- فهیمه غنی نژاد

بوی نان، عطر زندگی- مونا توجهی

از برکه ى باريک که بگذريم ... - نغمه رضایی

بهاری که لای برگه های کاغذ کاهی جا ماند- سعید توجهی

نمی دانم لابلای کدام تصویر پنهانی- امید فاضلی

جان شیفته؛ خاطرات پراکنده ی یک «کتاب باز»- غلامعباس فاضلی


 تاريخ ارسال: 1396/12/29
کلید واژه‌ها:

فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.