پرده سینما

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- باغچه ای اندازه یک کُرسی

آذر مهرابی


 

 



 

 

 

 

 

عجب چیزیه لامصب این نوستالژی!؟

تا یه سِنی که اصلاً نمی دونی چی به چیه، کی به کیه! هر کی از کنارت رد می شه، یه سرفه ای می کنه و آهی می کشه و میگه: خوش به حالت بچه! قدر خودت رو بدون که بچه ای!

اما تو، بچه بودن رو دوست نداری، همه اش زوم می کنی روی عقربه کوچیکه ساعت، چون میخوای تُند تُند بگذره و بزرگتر بشی!

بعد از یه مدتی که قد می کشی و یک چیزهایی حالیت میشه، این موقع خیلی ها می نشینند کنارت و سرشان را به نشانه تأیید برات تکان می دهند: «ماشااله... ماشااله... پیر شی جوون ایشااله...» اما تو میری سراغ عقربه بزرگه و دنبال این هستی که چند دقیقه دیگه مونده تا یه اتفاق بزرگ برات بیفته؟ از طرفی دوست هم نداری ساعت خیلی هم تُند تُند بگذره دنبال دقیقه هائی.

اما یه عمر که میگذره دیگه دلت نمیخواد چشم از ثانیه شمار برداری. دلت میخواد بگیری و نگهش داری تا حتی یک دقیقه دیگه از عمرت کم نشه. اینجا دیگه فهمیدی چرا می گفتند وقت طلاست، خودت هم داری همین رو می گی! آه می کشی، به دورهایی که نمی دونی کجاست نگاه می کنی، انگار بچه گی خودت رو می بینی و احساس وظیفه می کنی که بهش بگی: «خوش به حالت بچه! قدر خودت رو بدون که بچه ای...»

حالا دیگه هر حرکت کوچکی از ثانیه شمار یعنی همون قدر از عمرت گذشته و تو داری می ری به طرف... اصلاً دلم نمی خواد بگم سرازیری. اما واقعیته!

تا وقتی نتونی قبول کنی که عمر میگذره، روزها میگذره، زمان میگذره، احوالت بده. اما قدرت خلقت خدا، یک چیزی هست که همیشه میاد و احوال نگرانت رو خندون می کنه...

اینکه می گم لامصب نوستالژی، چون نه می تونی ازش دل بکنی نه می تونی دل بهش بسپاری.

فقط می تونی وایسی و نگاش کنی...

نگاه...

نگاه...

مثه پرده عریض سینما فقط تماشاچیش باشی.

تجربه می گه همین لامصب نوستالژی از ۳۵ سال به بعد شروع می شه.

چون از ۳۵ سال به بعد، مستقیم می ری سراغ خودت. البته بعضی وقت ها ممکنه بیفتی به جون خودت. بازخواست کنی خودت رو ، شماتت کنی خودت رو که چی؟

این که ۳۵ رو رد کردی. ۳۵ سال چیکار کردی؟ چقدر دستت پره؟ چقدر از خودت رضایت داری؟ چه کاره بودی توی این دنیا؟ کاره ای بودی اصلاً؟

همین لامصب نوستالژی تو رو می بره تو بچگی هات... گریبانت رو می گیره. هم گریونت می کنه هم خندونت. گریون چون تو دیگه نمی تونی بچه باشی و خندون چون داری ایام گذشته رو که خوش خوش بود توی آیینه ی خیالت می بینی...

نوستالژی دستت رو می گیره و کوچه به کوچه توی ذهنت باهات قدم می زنه و می چرخوندت و بعضی وقتها چشم تو چشت می اندازه... همین لامصب هی تکرار می کنه: یادته ؟ یادته ؟یادته ؟

هم می خندی، هم گریه می کنی. خیلی روزها رو از دست دادی. خیلی چیزها رو به دست آوردی. یادته ؟

کم پیش میاد که بخوای بهش بگی: کوفت! و یادته! چه دلِ خوشی داره این نوستالژی!

ه....ی... داره یه چیزهایی رو یادم میاره... لامصب... ببین تاکجا رفته؟!

بچه بودم، جوراب توپولو می پوشیدم، خواهر بزرگم برام توپولو می خرید... یادمه... خوب یادمه...

از پنج سالگیم تا بعدترش، هر سال یکی از چیزهای ناراحت کننده برای من توی شهرمان زنجان، آمدن زمستون بود!

هی دارم می بینم...

پاییز و زمستون با اومدن سرما، پنجره ی بزرگ قدی بین اتاق و حیاط مان را باید می بستیم تا از حیاط به اتاق سرما نیاد. اون پنجره تنها نورگیر اتاق بود، تنها پنجره ی چوبی اتاقمان با شیشه های کوچک که وقتی برف و بارندگی شروع می‌شد بسته و تاریک می شد. چه جوری؟

خوب یادمه...! مامانم از توی زیر زمین یک مُشمای کلفت دو متری را که بعضی تکه هایش را با نخ و سوزن به هم دوخته بود می آورد حیاط و می گفت: دیگه سرما شروع شد باید مُشما را بزنیم!

من بچه بودم و البته حرف گوش کن.

مامان یه سری میخ کوچک و ریز رو که بعد از سالها رفت و آمد، بیشترشون زنگ زده بود، می ریخت توی سینی با چند تا تکه کارتون مقوایی میذاشت جلوی من و می گفت: این میخ ها را درست کن...

این یعنی این که من باید با قیچی، کارتون های مقوایی را در اندازه مربع های کوچیک کوچیک برش می زدم و بعدش هم وسط هر کدام یک میخ می گذاشتم و می ریختم توی سینی، که وقتی مامانم نردبان را گذاشت کنار پنجره توی حیاط و رفت بالا که مشما را میخ کنه به دیوار، من هم بهش قندشکن و میخ ها را میدادم که بکوبه پشت پنجره.

مامانم هی می گفت: میخ بده... میخ بده!

بعدش هم می گفت: نگاه کن ببین صاف شده؟

آره یادمه...

هر سال زمستون مامانم این کار رو می کرد...

ولی وقتی مُشمای پشت پنجره اتاقمون نصب می‌شد ارتباط من که عادت داشتم همیشه از پنجره می پریدم وسط حیاط  قطع می شد.

اونم با اومدن مُشمائی که هرسال یک تکه مشمای تازه هم بهش دوخته می شد و اتاق را تاریک تر و تاریکپ تر می کرد. خوب نبود خُب... چون دیگه نمی توانستم حیاط را ببینم؛ یعنی حیاط از آنجا خوفناک تر می شد شاید هم اتاق ترسناک می شد، هر دوتاش بود.

اون طوری دیگه آدم خونه رو دوست نداشت. آخه یه چیز دیگه هم بود، هوا همه اش ابری بود، اتاق هم که از اول صبح تاریک می شد آدم بیشتر دوست داشت بخوابه... این خوب نبود... زمان جنگ بود، مسأله اقتصادی مطرح بود. من که از این چیزها خیلی سر در نمیاوردم فقط می دونستم که اجازه روشن کردن چراغ رو نداریم. چرا؟ چون مامانم تا شب اجازه نمی‌داد چراغ را روشن کنیم.

بچه بودم صورتم گرد بود و لُپو بودم. قشنگ بودم ولی...

ولی از تاریکی بدم می آمد، می ترسیدم.

مُشما هم کلفت بود با چین و چروک های بد قواره که پشت پنجره را زشت کرده بود.

مامانم بعضی وقت ها که روز کار بود تا می رفت سرکار، من و خواهر و داداشم فوری چراغ رو روشن می کردیم، مامانم بیمارستان کار می کرد و وای به روزهائی که شبکار بود و روزها خونه بود! اصلاً نمی شد چراغ را روشن کرد. اون موقع که شبکار بود، دم صبح که کلید را می انداخت توی قفل در و اونو می چرخاند، تنمان می لرزید و زود چراغ‌ها را خاموش می کردیم. شبها من از ترس کنار مامانم می خوابیدم و همه اش خواب می دیدم زمستون تموم شده و ما مُشما رو از پشت پنجره برداشتیم.

آره... یادمه ... خوب یادمه...

اون موقع هم، روزها می گذشت... و بالاخره خواب های گلگون من تعبیر می شد و با سر اومدن زمستون، مامانم مُشما رو دوباره از پشت پنجره جمع می کرد...

الان اونجا هستم... آره... دارم می بینم... پنجره ای رو که سه ماه اجازه نداشتیم بازش کنیم، قراره آزاد بشه.

...

مامانم رفت روی نردبان چوبی و من هم با یک سینی کوچک زیر پایش وایستادم...

مامان: بگیر این طرف سینی رو... میخ ها زمین نیفته بره توی پا ...

مامانم داره با انبردست یکی یکی میخ ها رو از دل پنجره چوبی بیرون میکشه و می اندازه توی سینی.

چه صدایی داره هر میخی که می افته وسط سینی!

خدای من انگار اتاق آروم آروم داره روشن تر می شه!

ای لامصب...!

باورم نمی شه که دارم حیاط رو از توی اتاق تماشا می کنم... خدای من... باغچه کوچولو... باغچه ای روکه اندازه یک کُرسیه... اینو دیگه یادم رفته بود... درخت هلو... اینم هست...  بابای خدابیامرزم یک درخت هلو وسط باغچه کاشته بود...  حالا با باز شدن پنجره می تونم بپرم توی حیاط و حسِ ترس ازم دور بشه و خونه دیگر مثل زیرزمین مان تاریک و ترسناک نباشه.

مامان داره دست می کشه به تنه ی درخت. میگه: خوبه ، زنده ست...

ساعت هم زنده ست... همه سر کارشون هستند... عقربه کوچیکه، عقربه بزرگه، ثانیه شمار... همه هستند...

درخت هلو داره جوانه ی سبز می زنه... بعد یواش یواش شکوفه های صورتی می ده و تا تابستون پر از هلوهای رسیده و آبدار میشه...

 

 

 

آذر مهرابی

نوروز ۱۳۹۹



 تاريخ ارسال: 1399/1/2
کلید واژه‌ها:

نظرات خوانندگان
>>>بچه شمرون:

یادآوری روزهای تلخ یک کودک که لامپ اتاق را یواشکی روشن می کند تا به تاریکی اعتراض کند و دلخوش به دیدن شکوفه های خوشرنگ درخت هلو خیلی پر امید و لذت بخش است.

2+0-

سه‌شنبه 5 فروردين



>>>فرهاد:

فوق‌العاده خواندنی و دلنشین

2+0-

دوشنبه 4 فروردين 1399




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.