محمد جعفری
با جدایی پدر و مادرم در شش سالگیم دربدری من شروع شد. از آنجا که حضانت من با پدرم بود و او هم حاشیه امنی به عنوان خانه و همسر و حقوق ثابت نداشت، ابتدا مرا به روستا نزد مادربزرگم فرستاد و بعد از سه سال که آنها بی طاقتی مرا از دوری پدر و مادرم دیدند تصمیم گرفتند به تهران نزد پدرم برگردانند، که آن موقع آشپز آقای ذوالفقاری صاحب سینماهای رامسر، دنیا و نادر در تهران بود. پدرم که از عهده نگهداری من بر نمی آمد تصمیم گرفت مرا به خانواده خاله زبیده ام در محله قلعه مرغی تهران بسپارد. من ده ساله و پسر شیطونی بودم و آرام و قرار نداشتم و از طرف دیگر پسرخاله ام خسرو که شش سال از من بزرگ تر بود نوجوان شروری بود که با ترک تحصیل و بوسیدن درس و مشق وارد کارهای خلاف شده بود و بی آنکه خاله و شوهرخاله ام بدانند با کیف قاپی و زورگیری روزگار می گذراند .
اولین راستی آزمائی من توسط شوهر خاله ام این بود که یک روز در اطراف من چند سکه انداخته بود تا واکنش مرا نسبت به آن ببیند و من بدون معطلی سکه هایی را که پیدا کرده بودم تحویل آنها دادم. اما با ورود من به خانواده خاله زبیده روزگار جهنمی من شروع شد و تا به خودم بیایم دیدم شده ام وردست خسرو در خلاف کاری هایش. یک روز خسرو مرا برد سینما استیل در بیست متری جوادیه و فیلم چرخِ فلک فردین را نشانم داد که به گفته او بهترین شیوه آموزش حرام خوری بود. منظورش صحنه ای بود که مجید فریدفر (به عنوان کودکی های فردین) گرفتار آقای نابکاری شده که مجبورش می کند برای او دزدی کند. صحنه از این قرار بود که سر یک چرخ طوافی که فروشنده بیچاره در حال فروش اجناس است آقاهه سرش را گرم می کند تا پسرک در گوشه دیگر چرخ دستی، جنس ها را بلند کند و پا به فرار بگذارد، اما فروشنده زبل، مچ پسربچه را می گیرد و می خواهد او را تنبیه کند، آقاهه به عنوان خریدار بی طرف سعی می کند پسر را از دست فروشنده برهاند و او را فراری دهد...
خسرو هم هر روز می آمد دم در مدرسه دنبال من تا برویم طرف های نازی آباد، راه آهن و جوادیه تا با این روش از بساط دست فروش ها و مغازه ها دزدی کنیم. اما قبل از همه برای اینکه دهان مرا ببندد و چشم مرا بترساند، دستم را گرفت و به زور برد تا یک قدمی قطاری که از محله قلعه مرغی می گذشت و تهدید کرد که اگر جریان دزدی را به کسی لو بدهم مرا زیر قطار می اندازد...
اولین جایی که مرا برد یک میوه فروشی بود که خسرو نگاه فروشنده را به خود جلب می کرد تا من یک خربزه را بزنم زیر بغل و یواشکی از گوشه دیگر مغازه فرار کنم، بعد گرفتن بلیت اتوبوس شرکت واحد از باجه بلیت فروشی بود که بدون آنکه پولش را بدهم پا می گذاشتم به فرار و رفتن میان جمعیت. و دیگری برداشتن کیف پول یک مسافر از جیب شلوارش در داخل یک اتوبوس شلوغ بود که منجر به کتک خوردن مفصل من و بیرون انداختنم از اتوبوس شد.
تمام چیزهایی را هم که بلند می کردم یا کش می رفتم صحیح و سالم می دادم به خسرو و او هم یک قارچ از هندوانه یا خربزه دزدی را به می داد که البته زهر مارم می شد.
روزهای جمعه که مدرسه تعطیل بود از شب قبلش مادر یا پدرم می آمدند و مرا می بردند پیش خودشان و هر چه از من راجع به وضع و حالم در خانه خاله زبیده می پرسیدند جرات نمی کردم از ماجراهای پسرخاله ام چیزی بگویم...
جمعه هایی که پدر و مادرم سراغی از من می گرفتند، زمین تا آسمان با دیگر روزهای هفته ام فرق داشت. مثلا وقتی پیش پدرم بودم، فرصتی بود تا با نادر پسر صاحب کار پدرم که همسن و سال من بود همبازی بشوم، نادر که پدرش سینما نادر تهران را به اسم او کرده بود خیلی دوست داشت که من باهاش دوچرخه سواری و شنا کنم و برای همین هم به من شنا و دوچرخه سواری یاد دادند و همبازی او در بازی هایی شدم که تابحال حتی اسمش را نشنیده بودم. مثل بازی «منچ» و «مار و پله» یا «روپولی»، «یویو»، «فرفره چوبی»، فوت کردن حباب های صابون، یا ساختن لگو با تکه های رنگارنگ پلاستیکی...
بعضی جمعه ها مادرم که به یک معمار شوهر کرده بود مرا می برد حمام نمره و آرایشگاه و ناخن هایم را می گرفت و می برد «فانفار» میدان ونک که شهر بازی آن موقع بود.
بعضی از جمعه ها هم به سفارش آقای ذوالفقاری با پدرم می رفتیم سینما نادر برای تماشای فیلم های فارسی که بیشترش از فردین و ملک مطیعی و دلکش بود.
این طوری من جمعه های شیرین را با تفریح و بازی و تماشا و خوراک های خوشمزه ای که پدریا مادرم می پخت طی می کردم تا برای تحمل روزهای تلخ دیگر در منزل خاله زبیده آماده بشم.
محمد جعفری
نوروز ۱۴۰۱
در همین رابطه دیگر بهاریه های پرده سینما در نوروز ۱۴۰۱ را بخوانید
تقاطع سمیه و بهار، چهارراه ایرج- فهیمه غنی نژاد
مرد حنجره طلایی- دکتر رضا رضایی
گل گز خانم- دکتر آذر مهرابی
جمعه های شیرین- محمد جعفری
الماسها ابدی اند- کتایون بیجاری
ملاقات با گمشده ها- سعید توجهی
آموزش رانندگی از نگاه کسی که نقد فیلم مینویسد!- کاوه قادری
یک کاپریس کِرم رنگِ چرم دوزی شده- امید فاضلی
داستان عاشقانه «الف» و «عارف»- غلامعباس فاضلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|