غلامعباس فاضلی
به نام خداوند هستی بخش مهربان
بهاری پر حزن را پشت سر گذاشتم. به خصوص در بعداز ظهرهای طولانی بهار که غبار اندوه مرا در بر می گرفت و بی هوا دلم پر از غم و گلویم پر از بغض می شد، حس می کردم به شدت آسیب پذیرم. شش ماه منتظر آمدن بهار بودم و حتی در یک صبح دل انگیز بهاری نتوانستم در دامنه ی های سرسبز و خنک شمیران بهار را بفهمم.
دلائل من برای این به پیشواز حزن رفتن شاید تا حد زیادی شخصی بوده اند. پسرعمویم که بخش عمده ای از خاطرات کودکی و نوجوانی ام را تشکیل می دهد در بستر بیماری سختی با مرگ دست و پنجه نرم می کند، مادرش که از بیماری او بی خبر نگه داشته شده، صدها کیلومتر آنسوتر در بستر بیماری دیگری است، و آن بانوی دیگری همواره برای پدرم، خواهری مهربان بود و من از کودکی پای سفره مهمانی های فامیلی او خاطره اندوخته ام، در مصاف با زندگی سخت پریشان است. من پریشانی عزیزانی را که کودکی و نوجوانی ام را ساخته اند می بینم و نمی توانم پریشان نباشم. به علاوه شاید مهمتر از این، پس از نزدیک به دو سال هنوز نتوانسته ام با مرگ پدرم کنار بیایم. بار از دست دادن او از پس گذشت زمان برایم سنگین تر می شود و نمی دانم چه چاره ای در مواجهه با نبودن او بیاندیشم. گاهی ناخودآگاه در کسری از ثانیه تصمیم می گیرم بهش تلفن بزنم! و وقتی دوباره یادم می افتد که نیست، سخت پریشان می شوم.
گاهی سرچشمه اندوهم را جایی لا به لای داستان اسماعیل فصیح جستجو می کنم. راستی آن «جنوب» کجاست؟ «جلال آریان» کجاست؟ «فرنگیس» و «ثریا» کجایند؟ دلم برای خانه های حیاط دار «باغ معین» اهواز تنگ شده؛ و برای کوچه های سرسبز «امانیه». حالا آنجاها هم در جنوبِ جدید متروکه اند.
بیشتر بهارم به خریدن کتاب گذشت. به نظرم تنها چیزی که توانست تا حدودی تسکین ام دهد فقط خریدن کتاب بود. رجعتی دوباره کردم به ادبیات ایتالیا و داستان های کوتاه لوییجی پیراندلو. «هزار و یک شب» ترجمه محمدابراهیم اقلیدی هم همدم خوبی برای تنهایی های من بود. خوشبختانه به آخرین دوره های موجود در بازار رسیدم. جلد هفتم «یادداشت های عَلَم» بالاخره منتشر شد و این هم ضیافتی تک نفره بود برای من که نزدیک به پانزده سال منتظر کامل شدن این دوره بودم. و همه اش کتاب بود و کتاب و کتاب... با اینهمه حس می کنم مثل قهرمان کتاب «ویکنت شقه شده» ایتالو کالوینو دو نیم شده ام. نیمی از من در این سو قرار دارد و نیمی دیگر در دیگرسوست.
*****
نسخه بلوری سرگیجه (1958) هیچکاک را دیدم و این بار خیلی بیشتر از فیلم لذت بردم. متوجه جزئیات مختلفی در فیلم شدم که تا به حال از نظرم دور مانده بود. مثلاً فهمیدم وقتی مادلین نخستین بار از درِ پشتی گل فروشی بیرون می آید و می خواهد سوار ماشین اش شود، شانه اش به سقف ماشین گیر می کند! و در واقع برداشت را خراب می کند! اما هیچکاک سر صحنه این خطا را درنیافته و جورج توماسینی تدوینگر، روی میز تدوین هم از این نکته غافل بوده!
راستی نخستین بازیگری که در فیلم سرگیجه روی پرده ظاهر می شود «دزد» است. فیلم با تصویر بسته میله ای فلزی که دست های دزد آن را می گیرد آغاز می شود و بعد دوربین عقب می کشد و چهره او را در تصویری ضدنور می بینیم.
نکته ای که برایم حیرت آور بود این بود که به روایت حسن کامشاد، این بازیگر یک فرد ایرانی به نام «مرتضی» است! چه کسی باور می کند یک ایرانی در «بهترین فیلم تاریخ سینما در نظرسنجی ده سالانه فصلنامه سایت اند ساوند از منتقدان سراسر جهان در سال 2012» بازی کند؟ حتی در یک صحنه؟!
در جلد دوم کتاب «حدیث نفس» اثر مترجم گرانمایه ایرانی حسن کامشاد (نشر نی، 1392) و در صفحه 69 او به دوست اصفهانی اش به نام «مرتضی» اشاره می کند که به هالیوود می رود تا بازیگر شود. چند سال بعد این «مرتضی» که متأسفانه به نام فامیل اش اشاره ای نمی شود، به اصفهان برمی گردد و دوستان اش را به نمایش فیلمی دعوت می کند که در هالیوود بازی کرده است. فیلم همان سرگیجه آلفرد هیچکاک است! استاد کامشاد اشاره می کند که آنها مرتضی را فقط در یک صحنه در ابتدای فیلم در نقش یک دزد می بینند و در ادامه فیلم اثری از او نیست!
نمی دانم چقدر روایت استاد کامشاد در مورد این ماجرا صحت دارد یا ندارد، چون در ادامه یادداشت اش اشاره می کند مرتضی در سال های بعدی بازیگری اش در هالیوود در فیلم The Jigsawman ساخته ترنس یانگ بازی می کند، در حالی که ترنس یانگ چنین فیلمی در کارنامه اش ندارد. با اینهمه به نظر نمی رسد روایت استاد کامشاد از اینکه یک ایرانی نقش دزد فیلم سرگیجه را بازی می کند مخدوش باشد.
وقتی سرگیجه را از نو می دیدم به درونمایه اصلی فیلم یعنی «تلاش یک مرد برای آفرینش زنی که از دست رفته، در وجود زنی دیگر» فکر می کردم و اینکه چقدر این درونمایه خارق العاده و ناب است... اگرچه غیرممکن! واقعاً نمی شود زنی را در وجود زنی دیگر خلق کرد. برایان دی پالما در فیلم درخشان وسوسه (1976) که بازآفرینی سرگیجه است بر ناممکن بودن چنین چیزی مهر تأیید زده است...
*****
در این بهار حزن آلود چیز دیگری که می توانست تسکین ام دهد، رفاقت های مردانه بود. دنیای رفاقت های مردانه چیزی است که متأسفانه یا خوشبختانه بسیار به آن وابسته ام. اما مدت هاست از دوستان ام خبری نیست. آنها هم به نوبه خود دلتنگ اند و دورافتاده اند. از این رو دیدن علی معلم در «جشن حافظ» برایم بسیار دلنشین بود. دیدن «ناخدا». این لفظی بود که من این اواخر، و در سال هایی که به سختی گذشت علی را با آن خطاب می کردم. لفظ «ناخدا» را از شعر والت ویتمن الهام گرفته بودم:
ناخدا! ای ناخدای من! به سر رسیده سفر سهمگین ما
کشتی از هر بلا جسته است و آن پاداش که می جستیم در دست است.
می شنوم طنین ناقوس ها و مردمان یکسر شور، بندرگاه نزدیک است.
ناخدا! ای ناخدای من! برخیز و بشنو که این صدای ناقوسهاست؛
برخیز، از برای تو بیرقی ست افراشته، از برای تو شیپورهایند بانگ برداشته،
از برای تو می خوانند بی تابانه این خیل خروشان، به سوی توست شوق نگاه شان؛
می شنوی، ناخدا ؟! ای گرانمایه پدر!
وقتی علی را در آغوش گرفتم از اینکه پس از سال ها دوری، عطر ادکلن اش را استشمام می کردم، دست های بزرگ اش را در دست می گرفتم، و صدای بم اش را می شنیدم لذت بردم. علی آشکارا پیر شده بود و من اما، پیری اش را برنمی تابم چون او برای من همیشه همان «ناخدا»ست. علی با آن عینک دور سیاهی که دیدن آن روی صورت اش برای من تازگی داشت، مرا به یاد دیوید سلزنیک نابغه در دوران ساختن جدال در آفتاب (1948) می انداخت. علی... علی... دل ام برای گام برداشتن های او از این سوی صحنه ی جشن، به آن سو تنگ شده بود؛ و برای اوج گرفتن صدایش وقتی از سالن می پرسید نفر بعدی که روی صحنه می آید چه کسی باشد؟ علی معلم بخش مهمی از زندگی من است. بخشی که در این فاصله افتادن های چند ساله نه تنها هرگز انکارش نکرده ام، بلکه به آن تفاخر نموده ام. شاید از این رو که من در آن سوی چیزی که دیگران «تکبر» علی استنباط می کردند، نوعی اپیکورمسلکی خوشایند می دیدم که مرا به یاد «زوربای یونانی» نیکوس کازانتزاکیس می انداخت، و این دقیقاً همان چیزی بود که به خاطر تلخ اندیشی ذاتی فزاینده ام احتیاج داشتم به آن تکیه کنم. در این سال ها موارد دلخوری من از علی به یک عدد دورقمی رسیده است، با اینهمه من همچنان دوست اش دارم. (مگر می شود به صرف دلخوری، از دوست داشتن عزیزانمان دست بشوییم؟!) خوشحال ام که هیچکس، حتی نزدیکترین آدم ها به من و علی نمی دانند که «چرا اینطوری شد؟» حتی همسر او و حتی آقا جواد طوسی عزیز که چند بار این را ازم پرسید و حتی حمید کریلی مهربان و حتی هیوا و رضا و...
رازداری یکی از اصول عاشقی است. کاش همه این را می دانستند. چرا باید اسرار عاشقی را از اندرونی بیرون برد؟
دوست داشتم آن جمله «نیک کاره وی» به «گتسبی» را در آخرین لحظه های دیدارمان به او می گفتم: «جماعت گندی ان، به همه شون می ارزی».. اما سکوت کردم. این چند ساله عجب خو گرفته ام به سکوت، به خاموش ماندن، حتی در لحظه های مهم. وقت خداحافظی با «ناخدا» باز او وصیت اش درباره من را در گوش ام زمزمه کرد. وصیتی که دو-سه سال پیش همسرش در جشنواره فجر به گوشم رساند، و چند روز پس از خداحافظی با علی، خدایار قاقانی باز هم این پیام را برایم تکرار کرد. اما واقعیت این است که ناخدا، من از پس آن برنمی آیم، چون مرگ خودم را نزدیک تر می بینم. تو باید پاینده باشی ناخدا، باید جوانی را از نو بازبیابی. مرگ من نزدیک است. این چیزی است که آن را این روزها خیلی حس می کنم.
در تفأل به لسان الغیب شیرازی، او هم همین را بهم گفت:
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل بنال بلبل بی دل که جای فریادست
غلامعباس فاضلی
دوم تیرماه سال نود و سه
برای مطالعه دیگر یادداشت ها اینجا را کلیک کنید
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|