پرده سینما

یادداشت سردبیر: دفتر پنجاه و ششم: آرایشگاه ساسان

غلامعباس فاضلی

 


 

 






 

 

در روزهای نخست خرداد نود و پنج، تهران بیش از هر زمان دیگری افسانه ای به نظرم می رسد. شهر پر شده از تابلوهای نقاشان بزرگ جهان: رافائل، ریپین، ون گوگ، پولاک، بروگل، کاندینسکی، مارگرت، ماتیس، پیکاسو، پیسارو، رنوار، و... اگر مثل من دلبسته ی نقاشی باشید درخواهید یافت این مناظر چه باشکوه اند. وقتی در خیابان یا اتوبان از سویی به سوی دیگر می روید، هر تابلوی بزرگ نقاشی شما را به دنیایی ویژه سفر خواهد داد. شاید شگفت آورترین لحظه برای من وقتی بود که در مسیر شرق به غرب اتوبان شهید بابایی حرکت می کردم که در کمال ناباوری تابلوی دو خواهر در تراس اگوست رنوار را دیدم!

سال گذشته هم چنین طرحی که «نگارخانه ای به وسعت شهر» نام دارد در تهران به اجرا درآمد. آرزو می کنم دوره ی ده روزه ی چنین طرحهایی وسعت بگیرد و در دیگر شهرهای ایران نیز به اجرا درآید.

 

■■■■■

 

 

اصغر فرهادی برنده جایزه بهترین فیلمنامه برای فیلم فروشنده در کنموفقیت فیلم فروشنده اصغر فرهادی در فستیوال «کن» خبر مسرّت بخش بزرگی برای ایرانیان بود. به نوبه ی خودم این موفقیت را به اصغر فرهادی، شهاب حسینی، دست اندرکاران و دوستدارن فیلم تبریک می گویم.

به اعتقاد من اهمیت این دو جایزه بسیار فراتر از چیزی است که ممکن است در وهله اول به چشم بیاید. چیزی که مهمتر از «نحل طلا» است این است که برای نخستین بار، سینمای ایران در یک جشنواره درجه «الف» جهانی موفق شد دو جایزه تخصصی را از آن خود کند. جایزه بهترین فیلمنامه، و جایزه بهترین بازیگر مرد. همین تازگی ها میشل فرودون سردبیر سابق «کایه دو سینما» در گفتگویی به تحلیل این مهم پرداخته بود که «چرا هنرپیشه های ایران در غرب مشهور نیستند.» حالا با این اتفاق به نظر می رسد افقی نو پیش روی بازیگران ایرانی قرار خواهد گرفت.

همچنین باید تشکر کرد از کتایون شهابی یکی از اعضای هیئت داوران بخش رقابتی فستیوال کن. بدون شک زحمات او برای تعلق گرفتن این دو جایزه به سینمای ایران و شادی و افتخار ما ایرانیان انکارناشدنی است. همه این عزیزان هدیه بزرگی که به سینمای ایران و مردم ایران دادند.

 

■■■■■

 

در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر فیلم اژدها وارد می شود مانی حقیقی را دیدم و در نظرم خیره کننده جلوه کرد. تصور می کنم کمتر کسی  به اندازه من فیلم را دوست داشته باشد. چند روز بعد صادق زیباکلام یکی از افرادی که در فیلم ظاهر شده بود در گفتگویی اعلام کرد هر آنچه در فیلم اژدها وارد می شود گفته دروغ بوده. طبیعی است که این اقرار تکان دهنده ی «بیرون»ی به صحت گفتگوهای مانی حقیقی درباره این فیلم در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر خدشه وارد می کرد. اما قطعاً برملا شدن این دروغ بزرگ لطمه ای به ماهیت «درون» فیلم وارد نمی کند. مثلاً اگر در ابتدای فیلمی نوشته ای ظاهر شود که «بر اساس یک داستان واقعی» و ده هزار نفر در سطح جامعه اعلام کنند «ما خود در جریان این رویداد بودیم و گواهی می دهیم آنچه در این فیلم روی پرده آمده نعل به نعل با واقعیت مطابقت دارد» آیا آن فیلم لزوماً فیلم خوبی است؟! قطعاً نه! صدها فیلم دور و بر ما هست که بر اساس یک ماجرای واقعی، یا بر اساس زندگی افرادی ساخته شده اند و فیلم خوبی نیستند چون ساختار درون فیلم سنجیده نیست.

اژدها وارد می شودماهیت سینما این است که اساساً از واقعیت بیرونی فاصله می گیرد. بنابراین «دروغ» جزئی از ذات سینماست. چون در سینما همه چیز از نو به شکلی دیگر آفریده می شود. بله «دروغ» بخشی از ذات سینماست، اما نه بخشی از منش آدمهای سینما! سینما ذاتاً دروغ می گوید، اما نه سینماگر!

من فیلم اژدها وارد می شود را همچنان فیلمی تحسین برانگیز و نبوغ آمیز می دانم. اژدها وارد می شود تنها فیلم جشنواره سی و چهارم است که دوست دارم خودم سازنده اش می بودم! اما رفتار مانی حقیقی و سعید حجاریان پس از برملا شدن دروغ هایشان را زننده ارزیابی می کنم.

مسئله این نیست که آنها در فیلم اژدها وارد می شود به تماشاگران دروغ گفتند؛ می توان دروغ درون فیلم را تلاشی برای داستان پردازی موفق تر دانست. بورخس هم در ابتدای خیلی از داستانهایش ادعا می کند آنها را از روی یک نسخه خطی نایاب نوشته است! رابرت لویی استیونسون هم در ابتدای رمان جزیره گنج ادعا می کند ماجراها واقعی هستند و عده ای از دوستان اش از او خواسته اند او شرح ماوقع را در کتابی بنویسد!

مسئله حتی این هم نیست که در مصاحبه های مربوط به معرفی فیلم اژدها وارد می شود اینطور گفته شد که فیلم بر اساس یک ماجرای واقعی در استودیو ابراهیم گلستان یا گروهی خودسر در ساواک شکل گرفته است.

به نظر من رفتار زننده دروغگویان در مصاحبه هایی که پس از برملا شدن دروغ آنها صورت گرفته است عیان می شود. لازم نبود مانی حقیقی یا سعید حجاریان پس از اینکه زیباکلام فاش کرد در اژدها وارد می شود وادار به دروغ گفتن شده، از مردمی که برای ساعتی به آنها اعتماد کرده بودند عذرخواهی کنند! آنها می توانستند با این موضع این مسئله را حل کنند که مثلاً «ما تصمیم داشتیم این داستان واقعی تر جلوه کند، بنابراین برای باورپذیری بیشتر رویدادها تلاش کردیم گزاره ای البته ساختگی را در بخش مستند فیلم مطرح کنیم تا فیلم قابل قبول تر باشد» یا...

اما هر دوی آنها در گفتگوهای بعدی به شکلی بی شرمانه به تماشاگرانی که به آنها اعتماد کرده اند بی احترامی، و آنها را متهم به «بی عقلی، خرافی گری، بی شعوری، خزعبل پذیری، نفهمی، پایین بودن فرهنگ» و... می کنند!

حجاریان در گفتگویی می گوید: « آدم فهمیده سیاسی می‌فهمد که این قصه است...واقعا یعنی باور کرده‌اند؟..عجب...معلوم می‌شود که دولت ما چقدر روی باور‌های مردم کم کار کرده است. فرهنگ مردم یعنی این‌قدر پایین است؟ مگر چنین فیلمی قابل باور است؟ واقعا اگر آمار بگیرند و به این نتیجه برسند که بخشی از مردم فیلم را باور کرده‌اند و حتی در بین اهالی رسانه یا منتقدان هم فیلم را باور کرده‌اند، دیگر واویلاست».

مانی حقیقی نیز در  گفتگویی عنوان می کند «امید این بود که تماشاگر با استناد به عقل خودش مشروعیت کارشناسان و در واقع مشروعیت سازنده فیلم را زیر سؤال ببرد و بفهمد که وارد یک بازی پلید شده و از این درک لذت ببرد. در واقع ما آزمایشگاهی را شکل دادیم که ببینیم چند درصد از مردم این داستان را باور می‌کنند یا نمی‌کنند... آدم خوش‌بین و ساده‌دلی مثل من انتظار ندارد فردی تحصیل‌کرده و باشعور که در سالن سینمای جشنواره فجر، فیلم می‌بیند، تا این حد آمادگی پذیرفتن چنین خزعبلی را داشته باشد!... فیلم من در واقع یک دستگاه خرافه‌سنج است.»

بله! ظاهراً از این پس اگر کسی دروغ گفت باید نه شخص دروغگو، بلکه دولت را توبیخ کرد که روی فرهنگ افراد جامعه کم کار کرده! و از سوی دیگر دروغگو هم می تواند بگوید من دروغگو نیستم! بلکه تو موش آزمایشگاهی من هستی!

 

 

■■■■■

 

 

عباس ساسان درگذشت. او در اهواز در اثر یک تصادف رانندگی جان سپرد. خبر درگذشت او برایم تکان دهنده بود. عباس ساسان از مردانی بود که بخشی از تاریخ شهر زادگاه من اهواز را ساخت. او نویسنده یا هنرمند نبود، یک پیشه ور بود، اما برای اهوازی که من در آن زاده و بزرگ شدم بخشی از هویت اجتماعی محسوب می شد. آدمهایی نظیر او که مثل هنری فورد، فرانکلین روزولت، و کوکو شانل تلاش می کنند دنیای پیرامونشان را بهتر از آن چیزی که هست بکنند برای من احترام برانگیزند.

چطور می توانم او را توصیف کنم؟ شاید همه چیز از کتاب به یادماندنی مرگ در جنگل و ۲۶ داستان دیگر نوشته شروود اندرسن و نویسندگان دیگر آغاز شد. آنجا داستانی از ویلیام فاکنر چاپ شده بود به نام «مو». من آن داستان را خیلی دوست داشتم و بارها و بارها خواندم اش. شاید از همان وقت بود که به مو و آرایشگاه طور دیگری نگاه کردم.

 

در دهه ی شصت و هفتاد عباس ساسان مدیر آرایشگاه معروف «ساسان» در اهواز بود. روی در آرایشگاه او نوشته شده بود «کینگز سابق». این عبارت این احتمال را به ذهن متبادر می کرد که آرایشگاه او در دهه ی پنجاه تأسیس شده، و بعد در گذر ایام تغییر نام داده است. ساسان بنیانگزار شیوه جدیدی از آرایشگری در اهواز بود. او مفهوم آرایشگری را (دست کم در اهوازِ من) به دو دوره قبل و بعد از خودش تقسیم کرد و به این حرفه اعتبار و وجاهتی خاص بخشید.

 

 

 

پیش از او آرایشگاههای مردانه در اهواز مغازه های یک دهنه ای بودند برِ خیابان. که از پشت شیشه مغازه به راحتی می شد داخل آن را دید. (هنوز هم حتی در تهران خیلی از آرایشگاههای مردانه اینطوری اند). در آن دوران آرایشگرها را با نام «سلمانی» می شناختند. بیشتر آنها مردانی ساده انگار، بذله گو و پرحرف بودند. اما ساسان با آرایشگاه «ساسان» نه تنها صنف اش، بلکه تعریف از شغل اش را دگرگون کرد. آرایشگاه او نه در خیابان اصلی، بلکه در کوچه ای تنگ و باریک در مرکز شهر واقع شده بود. برخلاف تمام آرایشگاهای شهر، از بیرون نمی شد به جز سایه هایی محو، داخل آرایشگاه را دید. آرایشگاهی که بزرگتر از هر سالن آرایش مردانه ای در شهر بود و چندین آرایشگر داخل آن مشغول به کار بودند. او حتی مفهوم شکلی «آرایشگاه» را که نمونه مشابه اش را بارها در شهر و در فیلمهای وسترن دیده بودیم با دری معمولاً باز و پنکه ای سقفی و رد و بدل شدن حرفهای روزمره بین مشتری و آرایشگر تغییر داد. غیرممکن بود بتوانی تصور پنکه سقفی را در آرایشگاه او بکنی! این هم وجه تمایز دیگر آرایشگاه او با دیگر آرایشگاههای شهر بود. آرایشگاه ساسان چندین کولر گازی گرانقیمت و پرمصرف داشت که در آن هوای گرم و گاه مرطوب جنوبی در فصل گرما یکسره روشن بودند و باعث می شدند وقتی پا به آنجا می گذاری خودت را در یک باشگاه طبقه اعیان انگلیسی حس کنی!

 

 

از وقتی به یاد می آورم ورود به آرایشگاه او مایه تفاخر بیشتر جوانهای شهر بود. اما هرکسی جرآت نمی کرد پایش را داخل آرایشگاه «ساسان» بگذارد و این لزوماً به علت نرخ بالای آن نبود، بلکه سالن آرایش او از چنان هیبت و مقرراتی برخورداربود که، خیلی ها تصور می کردند جواز ورود به آن را ندارند. برخلاف دیگر آرایشگاههای شهر، در آرایشگاه او سکوتی آمیخته با وقار حاکم بود. هیچ آرایشگری با صدای بلند حرف نمی زد و ِهرّه ِکرّه نمی کرد! در معرض دید مشتری ها نوشته ای چسبانده شده بود که «لطفاً از آوردن همراه خودداری کنید» و این نشان می داد عباس ساسان با کسی شوخی ندارد! هرکس می خواست وارد آرایشگاه او شود باید با جدیت می آمد و می رفت. باید صبر می کرد تا نوبت اش شود. آنجا جای بردن همراه و رفیق بازی و گپ و گفت نبود.

نمی دانم خود او آرایشگر بود یا نه؟ چون همیشه روی صندلی مدیر، در ورودی آرایشگاه می نشست. پیراهن های گل منگلی تن می کرد و چهره اش عبوس بود. هرگز ندیدم بخندد یا حتی تبسّم کند. عباس ساسان هرگز با کسی شوخی نمی کرد. او سالها رئیس اتحادیه آرایشگران مردانه اهواز بود.

عصر او مصادف شد با دوران پرتلاطم دهه ی شصت. جنگ از یک سو، و تحولات جهان معاصر از سوی دیگر. ساسان تمام آن تحولات را به سلامت از سر گذراند و همچنان با اعتبار باقی ماند.

آن سالها را از یاد نمی برم. مایکل جکسون مثل هیولایی در درگاه دهه ی هشتاد سر برآورده بود. نابغه ای که من ازش متنفر بودم و هرگز نتوانستم با آن کنار بیایم. مایکل جکسون را تباه کننده ی نسل جوان می دانستم و وقتی مُرد، با وجود میراث شومی که برای دنیا باقی گذاشت نفس راحتی کشیدم! رونالد ریگان و پروژه «جنگ ستارگان» اش، مَدونا، پانک ها، سیلوستر استالونه، رمبو، و... بله! جاهایی آرایشگاه «ساسان» محل تلاقی همه اینها می شد.

 

در آرایشگاه او سکوت مطلق برقرار بود و هرگز موسیقی پخش نمی شد. با اینهمه آرایشگاه او را با پدیده های فرهنگی دهه ی هشتاد میلادی به یاد می آورم. با ترانه های معروف آن سالها، با جرج مایکل (و «نجواهای نامفهوم» جادویی اش)، لورا برانینگان ( و «سِلف کنترل»)، برلین (و «نفس ام را بگیر» که از درون فیلم تاپ گان به عصر ما سر برآورده بود و هنوز هم فیلم را می بینم مرا می برد به همان سالها). فکر می کنم عباس ساسان و آرایشگاه اش همه آنها را در خودشان حل کردند.

 

 

 

نمی توانم انکار کنم که با اینهمه، با وجود آنکه او مردی فرهنگی یا هنری نبود، من روی صندلیهای آرایشگاه او به خیلی از مدخل های فرهنگ و هنر راه گرفتم. روی صندلی های همان آرایشگاه بود که ما درباره رمان گابریلا گل میخک دارچین خورخه آمادو، دشنه در دیس احمد شاملو، صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز، فروغ فرخزاد، ویلیام فاکنر و... صحبت می کردیم. همانجا بود که من نخستین بار با فلورانس اسکاول شین آشنا شدم. دیدن چاپ نخستِ اولین کتاب او بازی زندگی و راه این بازی در یک بعداز ظهر گرم تابستانی در آرایشگاه ساسان و تورق صفحاتی از آن مرا شگفت زده کرد. چیز تازه ای می خواندم که پیش از آن بهش برنخورده بودم. وقتی چند روز بعد برگشتم تهران کتاب به کلی تمام شده بود و حتی ناشرش «کتاب سرا» هم نسخه ای از آن را نداشت. آن کتاب دیگر به آن شکل تجدید چاپ نشد و چند سال بعد «کتاب سرا» چهار کتاب از فلورانس اسکاول شین را در یک مجلّد با نام چهار اثر از فلورانس اسکاول شین روانه بازار کرد. در سالهای اخیر نشر «پیکان» با حروفچینی مجدد آن را منتشر می کند. اما من هرگز از یاد نمی برم که روی صندلی های آرایشگاه «ساسان» بود که من آن کتاب کوچک و کم حجم را که فقط یک بار به آن شکل منتشر شد و با همان واژگان نخستین اش دیدگاه مرا درباره زندگی تغییر داد دیدم و خواندم. کتابی که در سالهای بعد یکی از کتابهای بالینی من بود و بارها به کسانی که دوستشان می داشتم هدیده دادم اش و شاید اگر در آرایشگاه «ساسان» به آن برنمی خوردم آن را درنمی یافتم.

 

 

راستی چطور شد که من در دوران دانشجویی، از آرایشگاه ساسان معرفی شدم به دفتر گروه فیلم و سریال شبکه اول سیما که آنجا نخستین فیلم داستانی ام را بر اساس یکی از داستانهای مورد علاقه ام از ویلیام فاکنر به نام «دو سرباز» بسازم؟! که البته نشد و چند سال بعدتر در جای دیگری بر اساس داستانی از فلانری اوکانر نخستین فیلم داستانی ام را ساختم. نمی دانم با وجود سکوت حاکم بر آرایشگاه او، آنهمه حرف کی زده شد؟

 

آرایشگاه «ساسان» بخش زنانه ای هم داشت که در طبقه بالای آرایشگاه مردانه با ورودی مجزایی واقع شده بود و گویا همسرش مدیر آن بود که طبیعتاً ما از کم و کیف آن بی خبر بودیم. اما این نشان می داد کار آرایشگری برای عباس ساسان کاملاً حرفه ای است.

 

 

به هر حال من از فرجام آرایشگاه های او بی خبرم و گویا آرایشگاه مردانه «ساسان» چندین سال قبل برچیده شده است. نمی دانم ساسان در واپسین سالهای عمرش چه می کرد و چقدر رابطه اش را با حرفه اش حفظ کرده بود. و اصلاً چطور دل اش آمد به کار مهمترین آرایشگاه مردانه شهر پایان بدهد؟

چندی پیش حین اسباب کشی، به عکسی از خودم در اواخر دهه ی شصت برخوردم. عکس را با دوربین «یاشیکا ۱۲۰» در پارک ملت تهران گرفته ام. در سفری همراه مصطفی به تهران. در آن عکس کت اسپرت خیلی خوش دوختی به تن کرده ام و شمایل ام خیلی برازنده است! به نظرم بخشی از آن برازندگی (و برازندگی فعلی ام!) مدیون عباس ساسان است. یادم هست وقتی وارد دانشکده شدم تا سینما بخوانم با وجود شهرستانی بودن ام، خودم را مثل یک پادشاه حس می کردم! این فقط به دلیل این نبود که به قول بعضی از همکلاسی ها «دائره المعارف سینمایی» بودم! بلکه بخشی از آن مرهون عباس ساسان بود و مقداری از برازندگی که او در آرایشگاه اش نصیب ما می کرد.

این را با قطعیت می توانم بگویم که از دوران نوجوانی به این سو تعداد آرایشگرهایی که اجازه داده ام موهایم را پیرایش کنند به انگشتان دست هم نمی رسد. چون برای این حرفه احترام قائل بوده ام. ساسان در سکوت ازلی و اخم ابدی اش این را به من آموخت که آرایشگری حرفه ای جدی است. اصولاً هر کاری همینطور است. یادم هست روزی ایرج قادری در گفتگویی به من گفت:

 

«من فکر می کنم هر کاری را باید طبق ضوابط حرفه ای انجام دهم. اگر قرار بود راننده آژانس شوم بلد بودم این کار را چطور انجام بدهم. فکر می کنم یک راننده آژانس فوق العاده مؤدب می شدم و این کار را به شکلی عالی انجام می دادم. یعنی وقت سوار کردن مسافر و پیاده کردنش در را برایش باز می کردم و می بستم. اگر میوه فروش می شدم حتماً میوه ها را خیلی مرتب در پاکت می گذاشتم و تا جلوی ماشین مشتری می بردم.»

 

 

و ساسان چنین آدمی بود؛ مردی که مصمم بود کارش را به شکلی عالی انجام دهد. من هرگز با او مکالمه ای نداشتم! در تمام آن سالها هرگز هیچ جمله ای بین ما رد و بدل نشد! او با مشتریان اش وارد گفتگو نمی شد. مثل «ریک» (همفری بوگارت) فیلم کازابلانکا سرش به مدیریت خودش بود. مشتری ها هم جرأت یا رغبت نمی کردند با آن مدیر جدی و عبوس وارد گفتگو شوند. چون ساسان خودش مایل به این کار نبود. مایل نبود با مشتریان آرایشگاه خوش و بش کند. این وظیفه را به آرایشگران اش واگذار کرده بود.

عباس ساسان چنان با جدیت آرایشگاه اش را مدیریت کرد که تا مدتها پس از اقامت در تهران، ماهی یک بار به اهواز می رفتم تا در آرایشگاه او موهایم را پیرایش کنم. وقتی بالاخره در تهران آرایشگری با قابلیت را گزینش کردم، نزدیک به بیست سال فقط به او اجازه می دادم موهایم را کوتاه کند. تا شش ماه پیش!

شش ماه پیش وقتی وارد آرایشگاه اش شدم، پنج دقیقه مرا روی صندلی معطل کرد. پس از پنج دقیقه پیشبندم را باز کردم و با او خداحافظی کردم و هرگز به آنجا برنگشتم! دلیل اش فقط پنج دقیقه تأخیر نبود، بلکه او را دیدم که در تب و تاب کارت به کارت کردن مقداری پول به دوستی در شمال است و دیدم او نیم ساعت بعد هم از لحاظ روحی در شرایط مواجهه با یک مشتری نیست، و این یعنی توهین به من، به خودش، و به حرفه اش.

 

در زندگی ام به ندرت پیش آمده که در مورد پایان دادن یک رابطه دوستانه با قطعیت تصمیم بگیرم. شاید چون معمولاً با خودم فکر کرده ام حقیقت ابعاد دیگری هم دارد که باید لحاظ شان کنم. از این رو معمولاً برای ترمیم کردن گسستهای عاطفی آماده بوده ام. اما در این مورد... چنین بی مبالاتی در مورد یک مشتری بیست ساله را نمی شود بخشید! اگر عباس ساسان بود هم همین توصیه را بهم می کرد. یاد او برای من گرامی است.

 

 

 

■■■■■

 

در نمایشگاه کتاب امسال به «شهر آفتاب» رفتم. محل جدید و دائمی نمایشگاههای تهران. حقیقتاً بسیار دیدنی و قابل تحسین بود. حتی از محل اصلی و قدیمی نمایشگاههای دائمی تهران هم سَر بود.

 

 

■■■■■

 

پوستر فیلم دختری با روبان زرد جان فوردتازگی ها به نسخه دیگری از «بلوری» فیلم دختری با روبان زرد جان فورد (۱۹۴۹) دست یافتم. نخستین بار نسخه سیاه و سفید این فیلم تکنی کالر درخشان را روی پرده سینما سپیده تهران دیدم. نسخه ای دوبله به فارسی. چند سال بعد نسخه های «دی وی دی» و «بلوری» فیلم هم به دست ام رسید. اما این نسخه اخیر واقعاً حیرت آور بود. رنگها اصالتی جادویی داشتند که نظیرش را ندیده بودم. راستی چطور می شود برخی «بلوری» ها اینطور افسانه ای می شوند؟!

کار برخی شرکتها در عرضه فیلمهای سینمایی واقعاً فاصله غیرقابل توضیحی با شرکتهای دیگر دارد. مثلاً نسخه «دی وی دی» شرکت «کریتریون» از آقای آرکادین اورسن ولز و آخرین فرمان جوزف فون اشترنبرگ هنوز از نسخه ۱۰۸۰ شرکتی که اخیراً آنها را «بلوری» کرده کیفیت بالاتری دارد!

 

 

■■■■■

 

اخیراً ناچار شدم سر تدوین فیلمی شب تا صبح در دفتری همراه دوستی سر کنم. مدتها بود شب تا صبح کار نکرده بودم. چیزی که برایم عجیب بود این بود که این شخص شخیص تا سر صبح سرش توی گوشی اش بود و با «تلگرام» و... ور می رفت! از خودم می پرسیدم واقعاً چه چیز مهمی آنجاست؟ نهایت «تلگرام» و «فیس بوک» و «لاین» و «وی چت» و ... قرار است به چی ختم شود؟ یک جلد کتاب بخوانیم لذتبخش تر نیست؟ و سودمندتر؟

دو سال پیش با دوست نویسنده ای همسفر شدم و باز دیدم توی راه و هتل و خیابان سرش توی گوشی است و دلخوش به اینکه فلان جمله ای که نوشته فلان قدر «لایک» خورده! تاب نیاوردم. در خلوتی به قهر و کدورت پیش آمده بین او و دو-سه نفر از دوستان مشترک مان اشاره کردم و به آن دوست عزیز توصیه کردم «برو بیافت روی پای آنها! برو التماس کن باهات آشتی کنند!» پرسید «چرا؟» بهش گفتم «وقتی تو با آن حضرات نشست و برخاست داشتی نویسنده چند جلد کتاب بودی؟ حالا چی هستی؟!»

چیزی که گاه برایم از همه چیز جالبتر است جملات قصار و اندرزهای حکیمانه ای است که در اینطور فضاهای مجازی رد و بدل می شود. گاهی دوستی از روی گوشی اش حکایتی کوتاه، اندرزی حکیمانه، یا جمله ای کوتاه را برایم می خواند و من مبهوت می مانم. بله! مبهوت! چون فکر می کنم شخص راوی واقعاً اگر به یکی از آنها عمل می کرد زندگی اش دگرگون می شد! چرا عمل نمی کند! راستی چرا خیلی ها ماههاست خندوانه نگاه می کنند و دریغ از یک تبسّم! اصلاً لبخند را نمی شناسند و با همه قهرند؟ چرا برخی صبح تا شب نکته های اخلاقی را در «تلگرام» می گیرند و برای دیگران می فرستند و دریغ از ذره ای اخلاق؟!

 

 

■■■■■

 

 

در نمایشگاه کتاب چند انتشاراتی را دیدم که پنج کتاب را در قطع پالتویی با جلدهای چرمی، شبیه کتب خطی قدیمی در یک بسته بندی عرضه کرده اند. آن پنج کتاب عبارت بودند از ۱.قرآن کریم ۲.نهج البلاغه ۳.مفاتیح الجنان ۴.صحیفه سجادیه. و کتاب پنجم؟... واقعاً با خودم فکر کردم کتاب پنجم چه می تواند باشد که از سوی ناشران با آن چهار کتاب دیگر در یک بسته بندی عرضه شده؟... دیوان حافظ! بلکه دیوان خواجه شمس الدین محمد که به قول علی حاتمی در سوته دلان هرگز به ما دروغ نمی گوید:

 

امروز که بازارت بر جوش خریدار است / دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی

هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد/ بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی

 

 

غلامعباس فاضلی

هشتم خرداد ماه هزار و سیصد و نود و پنج

 

 

 

برای مشاهده دیگر یادداشت ها، اینجا را کلیک کنید

 


 تاريخ ارسال: 1395/3/8
کلید واژه‌ها: غلامعباس فاضلی، غلام عباس فاضلی، یادداشت سردبیر، پرده سینما

نظرات خوانندگان
>>>سعید توجهی:

یادش بخیر آرایشگاه ساسان خدا رحمتش کند صاحب بزرگوار آنرا با این نوشته مرا بردی به یک بعد از ظهر داغ در نیمه دهه شصت که برای اولین بار به آرایشگاه ساسان رفتم ، آنزمان که در اهواز دانشجو بودم. روزگاری که نه مثل امروز موهای پر پشتی داشتم و آنها را از چپ به راست یا شاید از راست به چپ روی سرم شانه می کردم، آنروز در آرایشگاه ساسان جرات کردم به آرایشگر بگویم موهایم را به سمت بالا شانه کند و فرم دهد مدلی که تا ریزش تقریبا تمام موهای سرم تا چند سال پیش برایم باقی ماند. از اینرو آرایشگاه ساسان برایم یک نقطه عطف بود. بماند که همان نکاتی که عباس عزیز درباره این آرایشگاه گفت نیز باعث شده بود اکثر ما دانشجویان دانشکده نفت پس از یک بار به آنجا رفتن در دوره دانشگاه مشتری دائمی اش شویم و آنجا را به دیگران هم توصیه کنیم . یادش گرامی

70+0-

يكشنبه 16 خرداد 1395



>>>فریدون:

یاد عباس ساسان برای ما هم عزیز شد. چه خوبه که حتی یک آرایشگر، مردی که بقول خودتان حتی یک جمله هم با هم دیالوگ نداشته اید اینطوری در ذهن شما مونده که اینقدر قشنگ و دقیق درباره ایشان مینویسید

68+0-

چهارشنبه 12 خرداد 1395



>>>کاوه قادری:

(( «دروغ» بخشی از ذات سینماست، اما نه بخشی از منش آدمهای سینما! سینما ذاتاً دروغ می گوید، اما نه سینماگر! ))؛ احسنت.

179+1-

شنبه 8 خرداد 1395



>>>یلدا:

آقای فاضلی به شدت با نظر شما در مورد موضعگیری حجاریان و حقیقی موافق هستم. در کمال چیزی که حتمن فکر میگردن "زرنگی" است طوری مثل سمندر رنگ عوض کردند که باور نکردنی بود. از این آقایون باید پرسید اگر دروغ بزرگ شما به مخاطب لو نمی رفت بازم همین حرفها رو می زدید!!!!؟؟؟

140+0-

شنبه 8 خرداد 1395



>>>میلاد:

اتفاقا این طرز حرف زدن مانی حقیقی وحجاریان واقعاچیزی در ادامه فیلم است. میخواهند به ما بگویندچرا هر اتفاقی رادر گذشته افتاده و به سند اینکه یکی میگوید هست باید قبول کنیم. این لحن متذکرانه دقیقا همین کارکرد را دارد که هروقت هر اتفاقی را کسی برایمان تعریف کرد هرچند آن شخص موجه بود باور نکنیم.

26+76-

شنبه 8 خرداد 1395




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.