پرده سینما
گمانم من هم در زندگی «مکگافین» دارم. چیزی شبیه الی، در فیلم «درباره الی» اصغر فرهادی یا آن زنی که سکهها را در فیلم «قهرمان» فرهادی تحویل گرفت. شبیه پسر فیلم روح هیچکاک که استخوانهای مادرش را پنهان کرده بود، یا آغاباجی بهنام دیانی که یک جعبه داشت و شاید دست جف را توی آن گذاشته بود. گمانم همه ما یک «مکگافین» در زندگی داریم.
آغاباجی داستان «هیچکاک و آغاباجی» نوشته بهنام دیانی، پیرزنی است با سرگذشتی غریب که پیش از مرگ وصیت کرده جعبهای که چند قفل و مهر دارد را کنارش به خاک بسپارند. جعبهای که راوی نوجوان داستان گمان میکند دست قطع شده جف، همسر مرده آغاباجی توی آن است.
این داستان، داستان شخصیت است، شخصیتی به نام آغاباجی، زنی سختی کشیده. زنی که در جوانی دل از پاشای ترکی که در کربلا حکومت میکرده، برده بوده اما تا به کربلا برسد، پاشای پیر میمیرد و نوعروس سوار بر اسب سفید فرار میکند به خانه پدری. چند سال بعد عروس یکی از روسای عشیرهای لر میشود که «جف» صدایش میزدند و یک دست داشته و با همان دست هم زنش را کتک میزده و معتاد بوده. وقتی «جف» یک شب مهتابی میمیرد، مردم متوجه میشوند، آن یک دستی که داشته از مچ قطع شده و هیچ وقت معلوم نمیشود دست چطور و کی و کجا بریده شده. این داستان گذشته آغاباجی را در یک روایت از زبان مادربزرگ راوی در کنار حرفهای راوی در داخل پرانتز و حال آغاباجی را از زبان خود راوی روایت میکند.
راوی اول شخص داستان «هیچکاک و آغاباجی» نوجوانی 18 ساله است؛ خیالپرداز و عاشق سینما که به زندگیاش از دریچه سینما نگاه میکند. از آنجایی که بهنام دیانی، فردی سینمایی و نویسنده فیلمنامههایی مانند «کشتی آنجلیکا»، «روز فرشته» و «مهمانی خصوصی» است، عجیب نیست که راوی عاشق سینما و دوربین روی دوش در حال به تصویر کشیدن ماجراست. این جملهها را بخوانید: «کلمات هی از فوکوس خارج میشوند و صورت پیرزن جایشان را میگیرد. با چند تکان سر، تصویر را محو میکنم. میایستم پنجره خانه همسایه را میبینم. پنجرهها از فوکوس خارج میشوند و صورت پیرزن جایشان را میگیرد.» یا «لنگه در را باز میکنم. منتظرم آدمی را ببینم اما هیچکس نیست. چهارچوب سیاه و خالی مثل گوری تاریک روبهرویم دهان باز میکند... کلهای از سمت چپ آهسته وارد کادر سیاه میشود.» در کنار دوربینی که دیانی از پشت آن موقعیتها را شرح میدهد، قدرت او در تصویرسازی را نمیتوان نادیده گرفت: «دو جسم نعلی شکل صورتیرنگ در میآورد و در دهانش میگذارد. چهرهاش مثل چرخ پنچر شده اتومبیلی که ناگهان جک زیرش بزنند، سرپا میایستد. دندانهای مصنوعیاش هستند.» یا «صورتش سرخ است و از او بخار بلند میشود. حتما حمام بوده.»
این راوی، داستان را به صورت گزارشی شروع میکند تا در یک پاراگراف، خیال مخاطب را بابت اتفاقاتی که قرار است در داستان بیفتد، راحت کند. داستان اینطور شروع میشود: «آن پنجشنبه آفتابی پاییز، بین ساعت دو تا هفت بعدازظهر، سه حادثه غیرعادی اتفاق افتاد...» و بلافاصله خلاصه سه اتفاق را تعریف میکند و وارد ماجرا میشود.
زبان دیانی در این داستان، زبانی ساده، روان و خوشآواست. بخوانید: «راستی چه اهمیتی دارد مردی یک دست که هیچکس از دست او راضی نیست هنگام مرگ دست دیگرش را هم از دست داده باشد.» این نویسنده با واجآرایی، جملههای خوشخوان و خوشآوا در داستان نوشته: «شغلش خرید و فروش گنجنامه است و سرگرمیاش ورق گنجفه؛ یعنی در مجموع گره بر باد میزند.» طنازی بهنام دیانی در تار و پود داستان و زبان تنیده شده است. این طنز گاهی در روایت است، گاهی در بازی با کلمات. برای مثال بازی با کلمه «بو» در ابتدای داستان در ماجرای معلم زبان مدرسه، آقای چابک؛ میگویند حرفهای بودار میزند... و این قضیه «بو» را طهمورث یزدانی برای اولینبار مطرح کرد و حالا مدیر مدرسه بچهها را علیه معلم شورانده. وقتی معلم سر کلاس نمیآید، بازی راوی با کلمه «بو» با طنازی ادامه پیدا میکند و میگوید: «یا از قضیه «بو» برده یا به گوشش رساندهاند.»
دیالوگهای مادربزرگ، از خواندنیترین دیالوگهای این داستان است. زبان مادربزرگ، در عین روانی، اصالت زمانی خود را هم حفظ کرده است. برای نمونه بخوانید: «نه به ریق بیفتی نه به سرفه؛ ریختشو نیگاه کن، عین دوک شده. یه چیزی بخور، یه خورده بخواب، آخرش میافتیها.» یا وقتی راوی میگوید: جعبه آغاباجی، مکگافمن بوده میگوید: «خُبهخُبه، برو عقلتو آب بکش؛ این حرفا هشت منش نُه شاهیه.»
داستان در شهر روایت میشود و استفاده نویسنده از امکانات محیطی و طبیعت کم است. تنها جایی که به طبیعت اشاره میکند، زمانی است که بعد از دیدن فیلم هیچکاک با آغاباجی از سالن سینما بیرون میآیند: «از آن روزهایی است که آفتاب میدرخشد و همه چیز زنده است. نسیمی ملس و مطبوع میوزد...گنجشکها میان شاخههای درختان جیکجیککنان از سر و کول هم بالا میروند.»
بهنام دیانی، نویسندهای منزوی است که تنها یک مجموعه داستان کوتاه منتشر کرده است: «هیچکاک، آغاباجی و داستانهای دیگر». وقتی سال 73 این مجموعه منتشر شد، در کنار مجموعه داستانهای کوتاه «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» به نویسندگی بیژن نجدی، قلم زرین بهترین مجموعه سال مجله گردون را گرفت. این کتاب که با هزینه نویسنده منتشر شد، هیچ وقت تجدید چاپ نشد. از بهنام دیانی اطلاعات چندانی در دست نیست. گویی حالا او خودش مکگافین است.
شبنم کهنچی
برگرفته از روزنامه اعتماد
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|